رمان زندگی خصوصی قسمت سوم

درباره رمان

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ درباره رمان خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 

با دیدن گیتا که پشت در آپارتمان ایستاده بود تعجب کرد:چرا نرفتی تو..؟
گیتا سمتش خم شد و یکی از نایلون هایش را گرفت:سلام..کلیدم و جا گذاشتم..
ابروهایش درهم شد:یعنی چی جا گذاشتم..نمی دونی بدم میاد اینطوری پشت در بایستی..؟
گیتا زودتر از او داخل شد:از شرکت یه سره اومدم اینجا..دیگه خونه نرفتم..برای همین کلید همراهم نبود..
نایلکس های خریدش را به آشپزخانه برد.دوست نداشت گیتا پشت در بماند.حتی فکر اینکه ساکنین آپارتمان یک جور دیگری نگاهشان کنند ناراحتش می کرد..
ـ کوروش..
از روی شانه نگاهش کرد.مقنعه ی سورمه ای اش را برداشته بود و دکمه های مانتوی فرمش را باز می کرد:من یه دوش می گیرم..چیزی برای خوردن هست..؟نهار هم نرسیدم بخورم..
سر تکان داد:آره..تا بیای بیرون یه چیزی ردیف میکنم..
نزدیکش شد و روی پنجه ی پا ایستاد و گونه اش را بوسید:مرسی پسرم..
با پشت ناخن گونه اش را خاراند:همبرگر سرخ کنم..؟
سمت اتاق خواب رفت:آره ..دستت درد نکنه..
همبرگرها را از بسته بیرون کشید و داخل تابه انداخت..گوجه ها را هم حلقه کرد وکنار پیش دستی گذاشت..چند تائی نان باگت روی میز گذاشت.صدای قدم های گیتا نشان از آمدنش می داد.همبرگرها را بیرون کشید:چرا نهار نخوردی..؟
گیتا پشت میز نشست:مهندس پوینده از صبح زود آماده باش زده بود..تا قبل اینکه بیام داشتیم دستوراتش و اجرا می کردیم..
پیش دستی را مقابلش گذاشت.موهای نم دارش را بالای سر بسته بود و تی شرت و شلوارک راحتی اش را هم پوشیده بود.از دیدنش وقتی خود خودش بود خوشش می آمد.به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد:دلستر هم هست..
لیوانش را سمتش گرفت:زحمتش و میکشی..؟
از همان جا روی صندلی خم شد و از بار یخچال بطری دلستر را بیرون کشید و داخل لیوان ریخت:اینهمه کار ازتون میخواد اضافه کار میده یا نه..؟!
گیتا تکه ای از نانش را روی میز انداخت: همین که تو این اوضاع به هم ریخته ی دلار و تحریم شرکت و تخته نکرده ونگهمون داشته جای شکرش باقیه..
ـ یعنی میگی مهندس پوینده انقدر وجدان کاری داره که با همه ی این موارد باز هم نگهتون داشته..؟
پیش دستی را عقب راند:این و دیگه نمی دونم.. مرسی برای همبرگرا..
خم شد سمت گیتا و با انگشت کشید کنار لبش تا خرده نان را پاک کند:مامانت اومد از مشهد..؟!
گیتا ایستاد و میز را جمع کرد:آره..خیلی روحیه اش بهتر شده..برنامه هام جور بشه برای تعطیلات پرند و پونه رو هم یه مسافرت کوچولو میبرم..برای اونا هم لازمه که یه کم از محیط خونه دور باشن..
پشت سرش ایستاد و دست دورش حلقه کرد.سرش را روی شانه ی گیتا چسباند:چه خاله ی مهربونی…
گیتا دست راستش را بالا آورد و روی گونه اش کشید: تو چیکار میکنی..بچه ها خوبن..؟
نوک انگشتانش را بوسید:خوبن..لاغر شدی..؟
شانه بالا دادن گیتا را که دید چرخاندش سمت خودش:چی شده..؟
ـ هیچی..
دست زیر چانه اش اند اخت و مجبورش کرد سر بلند کند:ناراحتی…
ـ نیستم..
ـ گیتائی که قبلا می اومد توی این خونه خیلی شاد و سرحال بود..می خندید..کفشای قرمز می پوشید..
ـ ناراحتی که اینطوری اومدم..؟!
اخم میان ابروهایش افتاد..زل زد به گیتا: اگه دوست داری حرف بزنی می شنوم..اگه هم دوست نداری مهم نیست..می تونیم حرف نزنیم..
دستش را از دور کمر گیتا باز کرد و سمت یخچال رفت.لیوانی آب برای خودش ریخت و بیرون رفت.می توانست قدم های گیتا را پشت سرش حس کند:کوروش..
وارد اتاق خواب شد و طرف راست تخت دراز کشید:خسته ام..می خوام یه کم استراحت کنم..
گیتا طرف دیگر تخت نشست: کوروش..یه لحظه نگام کن..
ساعدش را از روی چشمانش برداشت و نگاهش کرد.می توانست نم چشمانش را ببیند.متنفر بود از اینکه کسی به جای حرف زدن اشک بریزد..گیتا هم این موضوع را می دانست که تند و تند پلک می زد تا اشکش راه نگیرد:دلم برای گلاره تنگ شده..پونه و پرند برای مادرشون دلتنگی می کنن..
نگاهش کرد:باید با این موضوع کنار بیای..
ـ نمی تونم..خسته شدم از این همه قوی بودن..
نشست ودستش را دورشانه ی گیتا پیچاند.کار زیادی نمی توانست برای گیتا و خواهرزاده هایش انجام دهد..خودش سه پسر داشت که مادر نداشتند..تنها بودند و شهلا خانمی که جای مادربزرگشان بود..
گیتا سر به گردنش چسباند:ببخشید که اون حرف و زدم..
عطر موهایش میزد زیر بینی اش..نمی خواست دراین موقعیت خواسته ای داشته باشد.گیتا را از خودش جدا کرد:مشکل تازه ای پیش اومده..؟
ـ نه…فقط دلتنگی بچه ها..کلافه ام میکنه..
دراز کشید و گذاشت گیتا سر روی بازویش بگذارد.دستش را روی بازوی گیتا گذاشت و نوازشش کرد:باید سر بچه ها رو گرم کنی به یه کاری..کلاسی ..
ـ آره..یه برنامه ی خوب میخوان برای تابستون…
چشمانش را بست:یه کم بخوابیم..؟
سر گیتا روی سینه اش نشست:اوهوم…
×××
×××
گوشی تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشت:آقا جابر..برادرزاده ات ازکی قرار بود بیاد برای کار..؟
ـ هر وقت شما دستور بدید آقا..یک هفته ای میشه که خدمت سربازیش تموم شده..
سر تکان داد و دوباره شماره گرفت:بگو از فردا کارش و شروع کنه..تمام قوانین و هم براش توضیح میدی..آزمایش و گواهی بهداشت هم یادت نره..حتما باید بگیره و بیاد..
ـ چشم آقا..خدا از بزرگی کمتون نکنه..
گوشی را با حرص پائین گذاشت..آرش جوابش را نمی داد..دستی به پیشانی اش کشید و گردنش را به چپپپ و راست چرخاند..ملودی موبایلش که بلند شد با خیال اینکه آرش است اخم کرد..با دیدن شماره ی گیتا نفسی گرفت:الو..
ـ سلام..
- سلام…
ـ کوروش چیکار کردی..؟
به پشتی صندلی اش تکیه داد:دوست داشتم یه کاری برای خواهرزاده هات انجام بدم.می تونید با خیال راحت برید مسافرت..
ـ اما من خودم میبردمشون..
ـ می دونم..
ـ کوروش..!!
دستی به چانه اش کشید:برید بهتون خوش بگذره..
ـ اینطوری حس خوبی ندارم..
ـ چهار تا بلیط برای کیش بهت دادم..فکر کن هدیه است..نمی دونم..با هر چیزی که راحت تری..خیال کن همون و بهت دادم..
ـ به خاطر حرفای اون شب که این کارو کردی..؟
ایستاد و سوئیچ ماشینش را از روی میز گرفت:برای این که بیشتر از چیزی که باید از خودت متوقع نباشی..آدم ها هر چقدر هم قوی باشن یه جائی کم میارن..برو استراحت کن..به خواهرزاده هات برس..به مامانت..بعد هم میای و حالت خیلی بهتره…
ـ…
ـ گیتا..
ـ مرسی کوروش..
ـ نیازی به تشکر کردن نیست..
ـ میشه..قبل رفتنم همدیگه رو ببینیم..؟
از راهرو گذشت و کنار آشپزخانه ایستاد..آقای جهانگیری دستش را بالا گرفت…سری تکان داد و رد شد:نمی دونم..وقتش پیش میاد یا نه..
ـ اگه وقتت خالی شد بهم بگو..
ـ خبرت میکنم..
ـ خداحافظ..
ـ به سلامت..
گوشی را داخل جیب شلوارش سراند و در ماشین را باز کرد..از روی صندلی پشت لپ تاپش را برداشت و دوباره به رستوران برگشت..نگاه دقیقی به رومیزی ها انداخت:سعید..سعید..
ـ بله آقا..؟
با سر اشاره ای به میز پنجم کرد:رومیزی اش و عوض کن..پائینش لک داره…
ـ همه رو تازه از خشک شوئی گرفتم آقا..
ـ پس به نظرت لازمه با خشک شوئی صحبت کنم..؟!
ـ بله..نه..نمی دونم آقا..الان برش می دارم..
ـ گلدون بزرگه رو بردار..زنگ میزنم به گلخونه یه گلدون دیگه بفرستن..
ـ چشم آقا..
برگشت به اتاقش و پشت میز نشست.شماره ی آرش افتاد روی گوشی اش:الو.
ـ کاری داشتی..؟
ـ نه ..می خواستم حالت و بپرسم..
ـ خوبم..
ـ این بچه بازی ها یعنی چی..؟! از صبح چهار دفعه بهت زنگ زدم..
ـ امرتون..؟!
این آرش بد عنق را می شناخت..افتاذده بود روی دنده ی لجبازی کردن.. قدمی راه رفت:فردا تو شرکت می بینمت..اگه نیای..دیر کنی…به هر علتی به موقع نرسی از کل پروژه میذارمت کنار..شنیدی…؟!
ـ…
ـ شنیدی مهندس مشکوری…؟
ـ به جای اینهمه اظهار لطف یه معذرت خواهی هم قبول بود مهندس..دم ابرویش بالا رفت:تشریفت و میاری دیگه..؟
ـ با این تهدیدی که جنابعالی کردی معلومه که میام..
ـ خوبه…
غرغرش را پشت تلفن می شنید:مرتیکه اسکروچ..
تماس را قطع کرد و نفس راحتی کشید..

پشت میز کارش چرت کوتاهی زده بود.. گردن و شانه اش خواب رفته بود.کارهایش بیشتر از زمانی بود که در اختیار داشت.باید از نادر خان می خواست گاهی به رستوران بیاید و نظارت کند..آن وقت زمان بیشتریبرای کارهای شرکت داشت..به تصویری که از کامران و بچه ها روی میز بود غر زد: خودت و کشیدی کنار و شغل موروثی و دادی تحویل من…؟
انگار کامران از داخل قاب می خندید..پر حرص قاب را خواباند.آبی به دست و صورتش زد و میز کارش را مرتب کرد.روی پاگرد ایستاد تا ساعتش را ببندد.صدای بچه ها می آمد.داخل آشپزخانه با شهلا خانم خلوت کرده بود..یک قدم پائین رفت و غرغر بردیا را شنید:من دوست ندارم برم تیم آبی پوش ها..اصلا چرا باید هر چی بابا میگه باشه..؟
ایستاد و دست به کمر شد.باراد هم ادامه داد:انگار ماها آدم نیستیم..
صدای شهلا خانم را شنید: این چه حرفیه پسرم..بابات خوبی شماها رو میخواد..
برنا انگار آن دور و بر نبود که صدایش نمی آمد.بردیا غر زد:اینجا برید..اونجا نرید..پنج شنبه ها خونه ی مامان پری..جمعه ها خونه ی بابا نادر..
ـ بردیا..؟!
ـ خوب راست میگم..دلمون میخواد بریم شهربازی..میخوایم بریم بگردیم..اما کوروش خان وقت نداره..
کوروش خان…؟! دستش را روی چانه اش کشید و پر حرص خندید…شده بود کوروش خان چون نگران بچه ها بود..؟ چون می ترسید که در مکانی نادرست اوقات بگذرانند..؟!
ـ در مورد بابات درست حرف بزن بردیا جان…من بزرگش کردم..خودش هم که هم سن و سال شما بود گوش به حرف پدرش می داد.
باراد حرف شهلا خانم را برید:از اون موقع که بابا بچه بود.سی سال گذشته..الان همه چی فرق کرده..دوستای من تو مدرسه میشینن پشت فرمون و رانندگی یاد می گیرن..
ـ قربون شکلت برم من..آخه زوده..به وقتش میری کلاس..بابات هم بهترین ماشین و برات میخره..
لب زیر دندان فشرد..پسرهایش پشت سرش غر میزدند..بچه های چموش..مهم نبود چقدر نگران بود و زحمت می کشید تا همه چیز سر جای خوش باشد..انگار همیشه چیزی کم بود.هر کاری هم که می کرد بچه ها راضی نمی شدند..از فکر اینکه همه ی این سال ها به ظاهر مقابلش خوب بودند و بعد که تنها میشدند نق و نوق می کردندعصبی شد..هیچ وقت کاری نکرده بود که بچه ها بترسند و حرفشان را بخورند..همیشه یادشان داده بود که حرفشان را بزنند..اما حالا داشت عکس همه ی چیزهائی که فکر می کرد را می شنید..
ـ پدرتون دوستون داره..حواسش بهتون هست..خوبه که کار به کارتون نداشته باشه،هر کاری می خواید بکنید..؟
بردیا خندید:آره شهلا خانم..عالی میشه..
ـ نخیر…هیچ هم عالی نمیشه..بعدش می گید بابامون دوستمون نداره و ما براش اهمیت نداریم..
ـ من قول میدم که همچین چیزی نگم..
ـ باراد جان..برای باباتون هم سخت می گذره..شما دیگه پسر بزرگی شدی..میبینی که پدرت هیچ وقت استراحت و آرامشی نداره..مجبوره بره رستوران چون آقا نادر دیگه نمی تونه از پس اداره ی اونجا بر بیاد..عمو کامران هم رفته اون سر دنیا دنبال زندگی خودش..وقت اضافه هم که بیاره یا میره شرکت..یا تو خونه کنار شماهاست..
ـ خوب این همه کار می کنه برای چی..؟!
ندیده هم می توانست باراد را تصور کند که شانه بالا داد:برای پول..
شهلا خانم خیلی جدی صدایش زد:باراد..؟!؟!
ـ خوب برای پول کار میکنه..اون هم میتونه بره مسافرت..با بچه هاش بره تفریح..اما بیشتر وقتش و یا تو رستوران می گذرونه یا توی شرکت..
ـ داره برای شماها این کارو میکنه..
از پله ها برگشت بالا..ترجیح می داد وقتی عصبی و ناراحت است سمت بچه ها نرود.کنار در اتاق برنا ایستاد و دستش را روی تصاویری که پشت درش چسبانده بود کشید.از روی مرد عنکبوتی به سمت بت من قهرمان..دستگیره را پائین کشید و داخل شد.
با صدای باز کردن در برنا هم چشم باز کرد:سلام بابائی..
جلو رفت و لبه ی تخت نشست.پروتز برنا را روی گوشش تنظیم کرد:سلام ..خوب خوابیدی..؟
روی تخت خودش را بالا کشید:اوهوم..خواب یه توله سگ سفید و دیدم..
موهای صاف و مشکی اش را از روی پیشانی سفیدش عقب راند:چه خواب خوبی..
ـ بابائی..
ـ بله..
ـ میشه بریم خونه ی بابا نادر تا ببینم توله ی رکسی به دنیا اومده یا نه..؟
دوباره روی موهای برنا دست کشید..اینکه اجازه می داد برنا یک توله سگ داشته باشد وجهه اش را بهتر می کرد..؟ نفسی گرفت:دست و روت و بشور و بیا آشپزخونه عصرونه بخور..بعدش به بابا نادر زنگ می زنیم..
ـ آخ جون..
خیزی سمتش گرفت و گونه اش را بوسید:زود زود میام…
برنا که رفت روتختی اش را مرتب کرد..بره اش را کنار بالشش گذاشت.دستی روی پیشانی اش کشید و بیرون رفت..

از بچه ها خواسته بود لباس بپوشند تا برای شام به رستوران بروند..قبل آن هم میخواست سری به نادر خان بزند.برنا پائین پله ها نشسته بود:من از جوراب پوشیدن متنفرم..
یقه ی پیراهنش را مرتب کرد:این حرف یعنی چی..؟
امیدوارانه نگاهش کرد:فکر کنم انقدر قوی نیستم که بتونم جورابم و بپوشم..
ـ…
بازویش را نشانش داد:ببین بابائی..اصلا قوی نیستم..
روی زانو نشست و جورابش را بالا گرفت:پات و بیار جلو ببینم..
پای راستش را بالا گرفت..انگشت های تپلی و سفیدش مقابل صورتش بود.بدش نمی آمد خم شود و انگشتانش را ببوسد..جوراب برنا را پوشاند و بلندش کرد:برو تو حیاط تا من بیام..
پسرک زیادی خوشحال بود.نادرخان توله سگی که می خواست را برایش گرفته بود.یک امشب را می گذاشت داخل انبار بماند و فردا باید به فکر لانه و خرت و پرت هایش می رفت.بردیا از روی پله ها دوید:من حاضرم..
تی شرت مشکی با شلوارک پارتیزانی پوشیده بود..همین چند ساعت قبل در آشپزخانه غر زده بود.دستش را روی شانه ی بردیا گذاشت:کی بریم برای ثبت نام..؟
ـ ثبت نام چی..؟
دم ابرویش بالا رفت:تیم فوتبالی که می خواستی..نکنه پشیمون شدی..؟
ـ نه..نه..پشیمون نشدم..
دست به سینه شد:البته حالا که فکر می کنم میبینم بد نیست این تابستون تو و باراد بیاین رستوران کمک من…نظرت چیه..؟
چشمان گشاد شده ی بردیا داشت به خنده می انداختش.اما همچنان جدی نگاهش می کرد.باراد هم از پله ها پائین اومد:چرا نیمیریم…؟
ـ داشتم فکر می کردم چون من خیلی سرم شلوغ کار شده وقت کمتری کنار شما هستم..نظرتون چیه تابستون و بیاید رستوران..؟ اینطوری ساعات بیشتری کنار هم هستیم..
ـ چی..؟!؟!
برنا از بیرون صدایشان میزد:بیاین دیگه..بابا..
دستانش را باز کرد و دور شانه ی باراد و بردیا انداخت و سمت ورودی حرکت کرد:یعنی شماها دوست ندارید وقت بیشتری کنار هم باشیم..؟
ـ چرا خوب..دوست داریم..اما رستوران…؟
شانه ی باراد را فشرد: به هر حال این شغل موروثی شماست..من هم کم کم می خوام بازنشست بشم..پس باید یاد بگیرید که چطور کار کنید..نه..؟
بردیا نالید:من بیام تو رستوران گارسونی..؟!
لبخندش را خورد:میتونی تو شستن ظرف ها کمک کنی..باراد هم میتونه از آقای جهانگیری کار یاد بگیره..البته..می تونیم همون برنامه ای که گذاشتیم و پیش ببریم..بردیا بره تیم فوتبالی که قرارش و گذاشتیم..شما هم بری کلاس تئاتر..من هم کار می کنم تا پول کلاساتون تامین شه..چطوره..؟
برنا با دیدنان جلو دوید:بیاین دیگه…دلم آب شد برای سگ کوچولوم..
بردیا سمتش چرخید:سگ..؟! قراره سگ داشته باشیم..؟
سر تکان داد:بابا نادر براتون یه توله گرفته..
باراد هم نتوانست بی تفاوت بماند:یه توله سگ..؟ نژادش چیه..؟!
شانه بالا داد:نمی دونم..میریم خونه ی نادر خان تا ببینید…
×××
برنا توله سگش را محکم بغل کرده بود..برای چندمین بار بودکه تذکر می داد:برنا..بذارش پائین..
بردیا هم کنار برنا و توله سگش روی چمن ها نشسته بود:بدش به من..
عصبی ایستاد:هیچ کدومتون بغلش نمی کنید..
ـ چاره اش یه حمام و لباس عوض کردن کوروش..
ـ آخه پدر من..شما که میدونی من از حیوون..اونم توی خونه متنفرم..
نادرخان بی اهمیت به جوش زدنش به بچه ها خندید:چه اسمی می خواین براش بذارین..؟
بردیا از جا پرید:من میخوام اسم بذارم..
برنا غر زد:نه..نه..سگ خودمه..اسمش و من میگم..
پووفی کرد و نشست.باراد پشت میز کنارشان نشسته بود و با تبلتش مشغول بود.نادرخان نیم نگاهی به او انداخت:کارو بار چطوره..؟
دست به سینه شد:یه کم سرم شلوغ…کارای شرکت هم سنگین شده..
ـ میخوای بیام رستوران..؟
نگاهی به باراد انداخت:بیاین که خوب میشه..خصوصا که از باراد و بردیا هم خواستم کمکم کنن…
باراد نگاهش کرد:اما بهمون گفتی میتونیم فکر کنیم..
شانه بالا داد: باشه فکر کن..حتی اگه کلاس تئاتر هم بری باز هم توی هفته دو سه روزی وقت آزاد داری که کمک من بکنی..
ـ آشپزی کار مردا نیست..
نادرخان خندید:می تونی از گارسنی شروع کنی..چطوره..؟
ـ نه..خوشم نمیاد..رستوران همیشه بوی غذا میده خیلی شلوغ و پر سر و صداست..
لیوان چایش را سر کشید.زیادی خنک بود.سر که بلند کرد باراد هم کنار پسرها رفته بود و در مورد اسم توله سگ حرف میزدند..زیر چانه اش را لمس کرد:از کامران خبری دارید..؟
ـ دیشب تماس گرفتم..سرکارش بود..
ـ نگفت کی میاد..؟
ـ باهاش حرف نمیزنی..؟
ـ چرا..این چند روز سرم شلوغ بود..
ـ مشکلی پیش اومده…؟
جدی شد:چه مشکلی..؟
ـ نمی دونم..مالی..یا شغلی..شاید هم احساسی…البته آخری به نظرم بعید میرسه..
ـ هیچ مشکلی نیست که نتونم از پسش بربیام..
ـ هر وقت نیاز بود بگو که بیام رستوران..
ـ باشه..بهتون خبر میدم…
صدای زنگ آیفون که بلند شد از پشت میز برخاست:کسی قرار بود بیاد..؟
ـ نه..
با دین آرش و آناهید ابرو بالا داد :بچه های جناب مشکوری ان..
ـ خوب در و باز کن..منتظر چی هستی..؟
دکمه را فشرد و به آشپزخانه رفت.هندوانه را روی کانتر گذاشت و برش کرد.صدای جیغ و داد بچه ها و ارش را می شنید..پسرها دوستش داشتند.پیش دستی ها را برداشت و بیرون رفت.اناهید مشغول روبوسی با نادر خان بود:دلم براتون تنگ شده بود..
دید که نادر خان دست دور شانه اش انداخت:منم همینطور..چه عجب..از این ورا..!؟
یاد تکیه کلام خودش افتاد.وقتی گیتا به دیدنش می آمد..دو روزی میشد که رفته بودند کیش..پنج روز دیگر هم بر می گشتند..
ـ سلام کوروش جان..
برگشت و با دیدن اناهید جلو رفت:سلام…
آناهید پیش دستی ها را از دستش گرفت:وای..مرسی هندوانه..
نگاهی به بچه ها انداخت.آرش توله سگ بیچاره را بلای سرش گرفته بود و بردیا و برنا جیغ جیغ کنان بالا و پائین می پریدند.
برنا سمتش دوید:بابائی..به عمو ارش بگو سگم و بده..
جلو رفت:بچه ها رو اذیت نکن آرش..
ـ ای بابا..باز شما رفتید با ولی تون اومدید..؟!
بردیا دوباره بالا پرید :بدش به من عمو..
ـ دستاتون و بشورید بیاید هندوانه بخورید..
پسرها انگار که نشنیدند دوباره روی چمن های باغچه نشستند.ارش اما سمت حوض رفت و دست و صورتش را شست.کنار آناهید نشست و بلافاصله پیش دستی وبرشی هندوانه مقابلش قرار گرفت:بفرمائید..
آرش پیش دستی را از مقابلش کشید:این مال من..
ـ ا..آرش..!؟
ـ هیش..تو خواهر منی یا این…؟!
نفسی گرفت و دست به سینه شد..اصلا و ابدا حوصله ی این فکرهای بیخود را نداشت.زل زد به آرش که با پرروئی هندوانه اش را می خورد.بردیا از داخل باغچه داد زد:بابا نادر..این دختره یا پسر..!؟
نادر خان خندید:دختره..
ـ پس باید یه اسم دخترونه داشته باشه..
نگاهی به اناهید انداخت که با چنگالش بازی می کرد.هر انگشتش یک رنگ لاک داشت.
ـ فردا ساعت ده جلسه داریم..مهندس انوری هم میاد..
سربلند کرد و به ارش نگاه کرد:می دونم..
آرش سر تکان داد که چته..!؟
خم شد و چنگال دست آناهید را برداشت:بدش من..یه چنگال کم آوردم..
آرش گوشه ی لبش را جوید..خوب پس یک چیزهائی بود..یک چیزهائی که آرش نمی گفت و با این کارهایش میرفت روی اعصاب..
برنا دوید سمتشان:یه اسم دخترونه به من بگید..من هیچ اسمی بلد نیستم..
آرش دستش را گرفت و روی پا نشاندش:هووم..یه عالمه اسم دخترونه بلدم که بهت بگم..
ـ بگو دیگه عمو..الان باراد و بردیا براش اسم میذارن..
ـ یه اسم دخترونه ی خوشمزه…هووم..؟!
ـ آره..آره..یه اسم دخترونه ی خوشمزه..
قبل آنکه آرش چیزی بگوید برنا بالا پرید:فهمیدم..فهمیدم..
با لذت به پسرک نگاه می کرد..چشمانش از خوشحالی می درخشید..حتی باراد و بردیا هم سر شوق آمده بودند..آرش لب برچید:داشتم فکر می کردم عمو..
ـ اسمش و میذارم پم پم..چون هم خوشمزه است و هم شیرین..لبش به لبخندی باز شد..برنا از همان جا داد زد:اسمش و میذاریم پم پم..
نادرخان خندید:پم پم که اسم خوراکی مورد علاقه ی توئه برنا..
ـ میدونم..این سگ کوچولو رو هم خیلی دوست دارم..اسمش و میذ ارم پم پپم..همیشه پیشم می مونه..مگه نه..؟!
ایستاد و برنا را از بغل آرش بیرون کشید:بریم پیش پم پم تا من و بهش معرفی کنی..؟
برنا دوباره جیغ کشید:آره بابائی..آره..
از روی پله ها پائین رفت..باراد و بردیا به دیدنش ایستادند:رفتیم خونه دوش می گیریم..
ـ مهم نیست..فعلا باهاش بازی کنید تا بریم خونه و دوش بگیرید..برنا از بغلش سر خورد پائین:اسمش و گذاشتم پم پم..
ـ نه..
به بردیا نگاه کرد.اخم باراد هم در هم بود:پم پم اسم یه خوراکیه…
برنا کنار توله سگ خم شد و روی سرش دست کشید:پم پم یه دختره که خیلی خوشمزه است..
×××


ظرف یک کیلوئی بستنی را بیرون کشید و روی ایوان گذاشت:یکی چند تا کاسه و قاشق بیاره…احمد..شهره..
ـ چیه همه رو خبردار کردی..؟
برگشت و به نیره نگاه کرد..سه چهار روز قبل به زور برده بودش آرایشگاه تا موهایش را رنگ کند..یک فندقی خوشرنگ ریخته بود روی سرش..کاسه ها را از دستش گرفت:به..احوال نیره خانوم..
شهره لخ لخ کنان آمد:چرتم و پاره کردی..
ـ فکر کنم همه اش آب شده باشه..اشکال نداره بدون قاشق میتونین سر بکشین..
احمد هم کنارشان نشست:من بیشتر می خوام..
با پشت دست کوبید توی شکم چاق و چله اش:اینا رو میخوای چطوری آب کنی خپل…؟
نیره چشم و ابرو آمد:یه ماشالله بگی بد نیستا..
خندید و کاسه ی بعدی را مقابل شهره گذاشت:احوال شری خوشگله..چیه..تو لکی..؟
نیره غرید:خماره…من نمی دونم تو این بدبختی چرا ترک نمی کنه..
جلوتر رفت و بازوی شهره را گرفت:خماری..؟! تو که داشتی..
ـ الان ندارم..
اخم کرد:چرا..چی شده..؟
شهره عقب کشید:ولم کن عاطی..حوصله ی خودمم ندارم…
بلند شد و سمت اتاقش رفت.دستش را روی زانویش گذاشت و نفس عمیقی گرفت:چیزی شده من نمی دونم..؟
نیره سرتکان داد:نه..
لب زیر دندان فشرد:کسی به وسایلش دست زده..؟همین چند روز قبل جنسش جور بود..حداقل تا یه هفته رو داشت..
ـ امروز رفت بیرون..همه رو داد به ناصر..
ـ چی…؟!؟!
نیره کوبید توی سر احمد:زبون به دهن بگیر ذلیل مرده..
روی پا ایستاد:ناصر کجا بوده..؟
ـ ولش کن…
از روی ایوان بالا پرید و سمت شهره رفت:ناصر و کجا دیدی..؟
ـ…
ـ شهره با توام…ناصر و کجا دیدی..؟ تل خوردن تو چه ربطی به ناصر تزریقی داره..؟
ـ ولم کن..
ـ ولت کنم..؟! همه ولت کردن..خودت خودت و ول کردی که شدی این..رفتی دنبالش ناصر تزریقی که چی بشه..؟!
ـ جنسا آشغال شده عاطی..جون تو راست میگم..هر چی میخورم باز تنم درد میکنه..خمار میشم..من و نمیسازه..
موهای سرش را چنگ زد:ای خدا…
شهره مقابلش خم شده بود:یه کاری کن برام..دارم می میرم..
خم شد روی سر شهره و لب گزید:چیکار کنم برات..؟! پول بدم بدی بالای مواد و تزریق..؟ بس کن شهره..تو رو همون سقاخونه ای که میری شمع روشن میکنی تمومش کن..هیچی ازت نموند..
ـ همین یه دفعه..
نیره کنارش ایستاد:بخوای تزریق کنی رات نمی دم تو خونه..شنیدی شهره..؟
ـ به درک..مرده شور خونه و زندگیت و ببرن..میرم بیرون می مونم..بهتر از اینجاست..چی خیال کردی..؟
محکم کوبید توی پیشانی خودش..نمی خواست شهره و نیره بپرند به هم..شهره که بددهنی می کرد..نیر هم در خانه را به رویش می بست..دست به کمر شد:من نمیذارم خودت و بدبخت تر از این کنی..قبر اون ناصر و می کنم دور و بر تو پیداش شه..
نیره غرولندکنان بیرون رفت.روی پا مقابل شهره نشست.می توانست کبودی کمرنگی روی بازویش ببیند..جای سوزن بود..مشتش را مقابل دهانش گرفت و هق زد:رفتی کار خودت و کردی..؟ این جای چیه…!؟
ـ پول بهم بده..
ـ آخه لامروت..من برای خاطر تو میرم سر کار..میرم که این سرپناه و داشته باشیم..
ـ نمیدی..؟!
×××

تکیه داده بود به دیوار حیاط .ساعت کمی از دو نیمه شب می گذشت..از پنجره ی باز یکی از خانه ها صدای گزارشگر فوتبال را می شنید..با پس سرش ارام کوبید توی دیوار.هر چه هم که می دوید باز هم نمی رسید..اصلا می دوید که چه بشود..؟ نون امروز ش در می آمد..فردا و فرداهایش چه میشد..؟ شهره چه میشد..؟دوباره سرش را کوبید به دیواراصلا آدم ها برای چه به دنیا می آمدند..؟ روزگارشان شده بود سگ دو زدن و به هیچ جائی نرسیدن…در حیاط با صدای بدی باز شد..
صابر از روی پله ها آمد پائین.فکر کرد لابد باز هم جیب کسی را خالی کرده..مگر کار کردن چقدر سخت بود..؟ به جای ان همه استرس داشتن می توانست کار کند..نمی توانست..!؟ کسی حاضر بود با سابقه ی بدی که صابر داشت کاری به او بدهد.؟ حتی برای باربری هم قبولش نمی کردند..تقصیر صابر بود که جائی توی اجتماع نداشت یا تقصیر اجتماع که صابر را نمی خواست..؟
ـ برا چی اینجا نشستی..؟
سر بلند کرد و نگاهش کرد.دست و صورتش را شسته بود و پیراهنش را بیرون می کشید:لال شدی..؟ چرا بر و بر من و نیگاه می کنی..؟
ـ ناصر به شهره مواد داده برای تزریق..
ـ ناصر..؟! ناصر که این ورا نمیاد..
شانه بالا داد و با دست زیر بینی اش کشید:نمی دونم کجا این و دیده..
ـ برا این عزا گرفتی…؟
ـ کم چیزیه..؟ داره دستی دستی خودش و میکشه..
صابر لبه ی ایوان بالای سرش نشست و سیگاری اتش زد:فکر میکنی ناصر بهش نمی داد شهره دنبالش نمی رفت..؟
می رفت..شهره و اعتیادش به روز می شدند..هر دفعه چیز جدیدتری را برای امتحان کردن می خواست..اما نمی تواسن دست روی دست بگذارد و بدبختی های بیشترش را تماشا کند..چند سال قبل از لجن زار بیرونش کشیده بودند..دوباره بر می گشت به آن روزها..؟ دوباره میشد شهره ای که برای موادش هر کاری می کرد..؟
با پشت دست اشکش را پاک کرد:میرم ناصر و میبینم..بهش میگم لوت میدم اگه دور و بر شهره بپلکی..
ـ تو غلط می کنی بری دیدن ناصر..
لبخند زد:تو میری..؟
ـ باز به تو رو دادم من..؟!
دستش را روی زانوی صابر گذاشت و ایستاد:توپ و تشر تو شاید تو سرش بره..دست و بالم باز شه شهره رو میبرم ترک کنه..نمیذ ارم به این حال و روز بمونه..
صابر نگاهش می کرد:تو از این همه دوئیدن خسته نمی شی..؟!
خندید:نه…برای همین شش ماهه دنیا اومدم دیگه..نمی تونم بتمرگم سرجام..
شانه های صابر هم تکان خورد:مرگ..دختره ی نسناس..
اشک هایش را پاک کرد:بستنی میخوری..؟
ـ کی دست به جیب شده..؟
با دست کوبید به سینه اش:حاجیت…بیارم..؟
ـ نه بابا..از کی تا حالا حاجی شدی..؟
از ایوان بالا پرید و بستنی را از از طبقه ی بالای یخچال بیرون کشید..دو ظرف پلاستیکی یخ هم بود..قاشقی برداشت و ظرف را سمت صابر گرفت:یه کاری برام میکنی..؟
ـ نه..
اهمیتی نداد و کنار صابر نشست:پونزده روز حقوق از شاپور طلبکارم.برام بگیرش..اگه گرفتی.ده روزش مال من..پنج روزش مال تو..خوبه..؟
ـ شاپور پول بده نیست..
غر زد:پس هیکل گنده کردی برای کی..؟ صبح تا شب عربده بزنی و دست رو من بلند کنی..؟
ـ زیادی قدقد میکنی..
با صابر باید به ملایمت حرف میزد و کارش را پیش میبرد..تندی و بددهنی کردن آخرش به کتک کاری می رسید:باشه…قدقد نمی کنم دیگه..تو برو..سنگ مفت..گنجیشک مفت..یه پول مردست..دیدی تونستی زندش کنی..
×××
×××
ساعت ده شب بود..کم کم باید جمع و جور می کردند و می رفتند..آقای سالاری پول های دخل را دسته می کرد:از کار تو اینجا راضی هستی ..؟
ـ بله آقا..هم جاش خوبه..هم محیطش..
نیم نگاهی به صورتش انداخت:خیلی بیرون از خونه کار کردی…؟
دستی زیر بینی اش کشید:نه خیلی…تا دیپلم بگیرم که مدرسه می رفتم..بعد اون هم گفتم یه کاری یاد بگیرم..یه حرفه ای..
ـ خوب چرا نرفتی دنبال یه کاری که زنونه باشه..؟ خیاطی مثلا..
لبخندش پهن شد:دوست دارم بهترین آب میوه فروشی تهرون و داشته باشم..مشتری پشت هم بیاد..از این طرف صف بکشه تااااا اون طرف..یعنی قطار بشن..
آقای سالاری خندید:چه آرزوی پر و پیمونی هم داری بابا جان..
خندید..حالا آرزویش که نبود..اما بد هم نمیشد صاحب یک مغازه میشد..اصلا یک زیر پله اجاره می کرد و آب هویج می فروخت..دخل خودش را داشت..مشتری های خودش..
ـ قبل اینکه بیای اینجا کجا کار می کردی..؟
به هیچ عنوان دوست نداشت اسمی از شاپور بیاورد…نه شاپور و نه قبل تر از او..دستانش را مشت کرد:قبلش تو خونه بودم..یه زن عمو دارم که مریض و زمین گیره..عموم هم عمرش و داده به شما..یه کم مراقب اون بودم..طوری شده آقا..؟!
ـ نه بابا جان..هیچی نشده..اون روز که اومدی دنبال کار به دام افتاد که دختر خوبی هستی..خلاصه که اینجا تو بازار آدم شناس شدیم..
حالش بهتر شد..همین که مجبور نبود حقیقت خانه و زندگی اش را بگوید کافی بود تا نفسش بهتر بالا بیاید..ایستاد:من برم اون پشت و مرتب کنم و برم..
ـ بیا بابا جان..
نگاهی به پول ها انداخت:چیکارش کنم آقا..؟
ـ بذار تو جیبت..از این به بعد نصف حقوقت و هفته ای بهت میدم که دخل و خرجت جور باش..
ـ نه آخه..لازم ندارم..همون سر ماه هم خوب بود..
ـ حالا این ماه و اینطوری حقوق بگیر..راضی نبودی از این به بعد سر ماه بهت میدم..بیا بابا جان..
پول را برداشت و داخل جیب روپوشش گذاشت:دستتون درد نکنه آقا سالاری..
ـ حلالت باشه بابا جان..از ما هم راضی باش..
ـ من کی باشم که از شما راضی باشم آقا..شما خودتون ته مردائین..
ـ خلق خدا باید از آدم راضی باشه..حق الناس کسی بمونه گردن آدم شب نمی تونه چشم روی هم بذاره بابا..
سر تکان داد و حرفی نزند.حرفی هم برای گفتن نداشت..نه پدری بود که نان حلال در آوردن را یاد بچه ها دهد و نه صابر عادت به این کار داشت..چند سالی بود که کار می کرد و خرج خودش را در می آورد اما باز هم کافی نبود..هیچ وقت کافی نبود…
آقای سالاری که ایستاد نگاهش کرد.پنجاه و چند ساله بود و سرحال..صورت خوش رو و لب پر خنده ای داشت..از آن دسته آدم ها که حس می کردی مهربان ترین بابای دنیا هستند..
رفت پشت آشپزخانه و شروع به شستن کرد..امشب سرشان خیلی شلوغ بود و تمام سرامیک لک برداشته بود..کمی شوینده ریخت و مخلوط کن ها را از آب پر کرد تا بعد بشوید..صدای افتادن چیزی از جا پراندش..دست هایش را کشید به مانتوی تنش:آقا سالاری..آقا..هستین..؟
هیچ صدائی نشنید..ترس افتاد به جانش..قدمی به عقب برداشت و کارد آشپزخانه را برداشت.حتی جرات استفاده را هم نداشت..فقط حس می کرد با داشتن آن کمی ترسش کمتر می شود..
از پیچ راهرو گذشت و بیرون رفت..با دیدن آقای سالاری که دراز به دراز کف مغازه افتاده بود جیغ کوتاهی کشید:آقا سالاری…آقا سالاری..
سرش را روی سینه ی پیر مرد گذاشت..ضربات قلبش را نمی شنید..حس نمی کرد..دست هایش شروع به لرزیدن کرد.دوید سمت کرکره ی نیه پائین مغازه و بالا کشیدش:یکی به من کمک کنه..تو رو خدا..یکی به دادم برسه…
×××
کز کرده بود روی نیمکت کنج سالن.یکی از مغازه دارهای همسایه همراهشان به بیمارستان آمده بود.از همان وقت سعی می کرد با موبایل آقای سالاری به خانواده اش خبر دهد.اشک از کنار چشمش سر خورد روی بینی اش و پائین رفت.با پشت دست پاکش کرد و ایستاد.سمت مرد قدمی برداشت:جواب نمیدن..؟
ـ به شماره ی خانمش زنگ زدم جواب نمیده..الان با یه شماره دیگه تماس گرفتم..
ـ حالش خوب بودا..داششت باهام حرف میزد..رفتم تا آشپزخونه برگردم دیدم اینطوری شد..
ـ یه ماهی هست می بینمت..
دستش را داخل جیب روپوشش فرو برد..مسخره بود که احساس سرما می کرد.تکیه داد به دیوار:چرا هیچکی جواب نمیده..
ـ بنده خدا صحیح و سالم بود..
زمزمه کرد:تف تو شانس من..
ـ چیزی گفتی..؟
سر تکان داد و راه افتاد سمت تریاژ پرستاری:خانم..یه خبری از این آقائی که آوردم بهم نمی دید..نگرانم..
پرستار هم سن و سال شهره بود..با ابروهای تتو کرده و خوش فرم:یه سکته رو رد کرده..خانوادش نیومدن..؟
اشکش دوباره راه گرفت:نه هنوز…این چه بدبختی ای بود.مثل وقت هائی که عصبی و ناراحت بود ترق و تروق انگشت هایش را شکاند:داشت باهام حرف میزدا..
اشکش دوباره را گرفت و با دست زیر پلکش کشید.پرستاری جعبه ی دستمال را سمتش گرفت:چقدر نگران صاحب کارت هستی ..مثل اینکه خیلی مهربونی..
دلش می خواست زار زار گریه کند..مهربان نبود..بیشتر نگرانی اش از بیکار شدن بود..آن وقت باید چه خاکی به سرش می ریخت..؟ البته که دلش برای آقای سالاری هم سوخته بود..اما با بیکاری و بی پولی و بقیه چیزها چه می کرد..؟
تازه می خواست شهره را برای ترک اعتیاد ببرد..دستش را گذاشت روی سرش و به دیوار تکیه داد.پاهایش تند و تند می لرزید.از روی دیوار سر خورد پائین:ای مصّبت و شکر خدا..
پرستار سمتش آمد:چت شده..؟
سر تکان داد:سردمه..
ـ بیا برو دراز بکش..فشارت و بگیرم..پاشو خانم..
فکرش رفت به پول های ته جیبش..پول یک فشار گرفتن چقدر میشد..؟مگر بدبختی ها یکی و دوتا بود..؟ اصلا تمام نمیشد…
نفسی گرفت:خوبم..یه آب قند بخورم حالم جا میاد..
×××
برنا و بردیا جلوی میز ولو بودند.شهلا خانم روی کاناپه نشسته بود و عینک به چشم داشت.برنا مداد رنگی هایش را روی دامن شهلا خانم ریخت:نوکشون شیکسته..نمی تونم خوشگل نقاشی کنم..همه رو برام بتراشین..
بردیا ته مدادش را داخل دهانش گذاشت:بلد نیستی نقاشی بکشی..
برنا بق کرد:خیلی هم بلدم..
ـ پس برام یه زرافه بکش..
ـ تو خیلی بدجنسی..خودت هم بلد نیستی زرافه بکشی..
شهلا خانم مداد رنگی ها را سمت برنا گرفت:بیا پسرم..خوب شد..؟
همه ر ا مقابل چشمانش گزفت و اخم کرد:نه..این آبیه بلندتره…زرده هم کوتاه شده..
بردیا دوباره بدجنسی کرد: بلد نیستی نقاشی بکشی..هیچ ربطی به مداد رنگی هات نداره..
شهلا خانم بر نا را بغل کرد:پسرم خیلی خوب نقاشی میکشه..میتونی یه دریا بکشی که همه جاش آبیه..اینطوری مدادت کوچیک میشه..
نق زد:نمی خوام..
بردیا خم شد و دفتر نقاشی برنا را برداشت:من می کشم..
برنا سمتش خیز برداشت:نه..مال خودم..بهش دست نزن..
شهلا خانم با یک دست برنا را نگه داشت و با دست دیگر بردیا را به عقب راند:دعوا نکنید..بردیا..!!
برنا دفترش را عقب کشید..بردیا هم چنگ انداخت به دفتر..صدای پاره شدن ورقه ها با جیغ و گریه ی برنا بلند شد..
ـ دفترم و پاره کرد…دفتر نقاشی من و پاره کردی..بی ادب..
شهلا خانم دست روی سرش گذاشت:از دست شما دو تا..
بردیا اخم آلود نگاهشان می کرد:تقصیر من نبود..خودت کشیدی..
برنا هق هق می کرد: به بابا میگم..
بردیا داد زد:لوس..بچه ننه..
باز شدن در سالن هر سه را متوجه کرد..کوروش با اخم های درهم نگاهشان می کرد..برنا پر سوز تر گریه کرد:بردیا..بردیا ..دفترم و پاره کرد..
نگاهش را از برنا به بردیا داد که حق به جانب و اخم آلود نگاهش می کرد..نفسش را فوت کرد بیرون..
لبه ی تخت نشست و دستش را زیر تی شرت برنا فرستاد و شانه هایش را نوازش کرد:ماساژت بدم..؟
صدای خنده ی برنا بلند شد:نه..یه کم بخارونش بابائی..
خم شد و پشت موهای برنا را بوسید:امروز با پم پم بازی کردی..؟
برنا میان تخت چرخید و نگاهش کرد: میخواستم بهش یاد بدم که وقتی میره دستشوئی بهم بگه..اما یاد نمی گیره..فکر کنم به کم احمق..
خندید:باید بیشتر باهاش تمرین کنی تا یاد بگیره..
برنا سر تکان داد و زیر ملحفه ی بن تنش فرو رفت:بابائی..
ـ جان بابائی..
ـ بردیا رو دعوا کردی..؟
دستش را روی موهای برنا کشید و از جلوی چشمش عقب راند:مگه نگفتی اذیتت کرد..دفتر نقاشیت و پاره کرد..؟
چشم های برنا به نقش ملحفه اش خیره ماند:یه عالمه نقاشی بلده..من هیچی بلد نیستم..
ـ بردیا نقاشی می کشه..؟
ـ اوهوم..
این یکی را نمی دانست..بردیا و نقاشی..؟ پسرک چند دقیقه هم آرام نمی ماند..آن وقت می نشست و نقاشی می کشید..؟ خم شد و پیشانی برنا را بوسید:شب بخیر..
ـ میشه برام قصه بگی بابا..
دوباره لبه ی تخت نشست:کتاب داستانت کجاست..؟
ـ نه..از کتاب داستان نه..از قصه بچه گی های خودت و عمو کامران..
ابرو بالا برد:چی..!؟
برنا خندید:تو رو خدا بابائی..تو رو خدا..شهلا خانم برام تعریف کرده..تو هم بگو..
دستش را زیر چانه اش کشید:بذاریم برای یه وقت دیگه..؟
ـ بابائی..
مجبور شد نیم ساعتی آسمان به ریسمان ببافد تا برنا بخوابد.خسته کش و قوسی به گردنش داد و دو دگمه ی اول پیراهنش را باز کرد و ضربه ای به در اتاق بردیا زد و داخل شد.باراد و بردیا پشت میز کامپیوتر نشسته بودند.با دیدنش سریع صفحه ی دکستاپ را بستند..نفسی گرفت و نگاهی به روی میز انداخت.
ـ داشتیم هری پاتر می دیدیم..
جلوتر رفت و دست به سینه شد:چرا دفتر نقاشی برنا رو پاره کردی..؟
اخم آلود نگاهش می کرد..پسرک سرتق:من پاره نکردم..هر دوتامون کشیدیم پاره شد..
ـ برنا ازت کوچکتره..
ـ شما برنا رو بیشتر دوست داری..اون لوس و بچه ننه است..
نفسی گرفت و روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.نگاهی به باراد انداخت که به بردیا زل زده بود:شما هر سه تاتون پسرهای من هستید..هیچ فرقی هم برای من ندارید..
ـ چرا داریم..برنا شبا میاد توی اتاق شما می خوابه..
دستش را جلو برد و بازوی بردیا را کشید و بغلش کرد:پسره ی گنده بک..
سر بردیا روی شانه اش چسبید..پسرک دوست داشتنی حسود:برنا کوچکتره..میترسه..تنهاست..تو و باراد با هم بیشتر هستید و برنا تنهاتر از شماهاست..
باراد به آغوشش زل زده بود.یکی از دست هایش را سمت باراد گرفت:بیا اینجا…
ـ نمی خوام..
سرش را کج کرد:باراد…
ـ من بزرگ شدم..دوست ندارم بغلم کنی..
بردیا هم عقب کشید:من هم بزرگ شدم..
دستی به موهایش کشید..خیلی نمانده بود از دست این سه تا کچل شود و هزار درد و مرض عصبی بگیرد..انگار هر چه بزرگ تر میشدند مشکلاتشان هم بزرگتر میشد..
برخاست:شما سه تا برادرید..باید خیلی مواظب همدیگه باشید…این حرف ها هم تو سر من نمیره..که برنا رو بیشتر دوست دارم یا شمارو کمتر..وقتی هم سن و سال برنا بودید شب و کنار من می موندید..هر سه تاتون توی تخت من می خوابیدید..باراد..بردیا اگه یادش نیست تو باید یادت باشه..
ـ…
یک قدم جلو رفت و دستش را دو طرف شانه ی پسرها گذ اشت:وای به حالتون اگه به این لوس بازی ها ادامه بدید..
بردیا نگاهش کرد:من نمی خواستم دفترش پاره شه..
ـ اما شده..میتونی براش یه دفتر نقاشی بخری..
ـ یه دونه تو کمدم دارم..
روی شانه ی باراد را فشرد:کی قراره بیای رستوران..؟ من دست تنهام..می خوام که بیای کمکم..
جدی نگاهش می کرد.درست مثل نادرخان که جدی میشد:واقعا به کمک من..
حرفش را قطع کرد:آره بابا جان..تو میشی چشم و گوش من..کی از تو بهتر..؟
وقتی به اتاق خوابش رسید حسابی خسته بود..اما حداقل برای آن شب آرامش بین پسرها برگشته بود.می دانست که چند روز بعد دوباره از این برنامه ها دارد.پیراهنش را از تن بیرون کشید و کمربندش را روی تخت گذاشت.با دیدن چراغ سبز کوچک بالای گوشی قفلش را باز کرد.یک پیام روی صفحه بود:دوستت دارم..
دم ابرویش بالا رفت..چند لحظه ای به پیام خیره ماند و بعد اخم کرد.ساعتش را از مچ دست باز کرد و روی میز توالت گذاشت و سمت حمام رفت..


گیتا سمتش خم شد و یکی از نایلون هایش را گرفت:سلام..کلیدم و جا گذاشتم..
ابروهایش درهم شد:یعنی چی جا گذاشتم..نمی دونی بدم میاد اینطوری پشت در بایستی..؟
گیتا زودتر از او داخل شد:از شرکت یه سره اومدم اینجا..دیگه خونه نرفتم..برای همین کلید همراهم نبود..
نایلکس های خریدش را به آشپزخانه برد.دوست نداشت گیتا پشت در بماند.حتی فکر اینکه ساکنین آپارتمان یک جور دیگری نگاهشان کنند ناراحتش می کرد..
ـ کوروش..
از روی شانه نگاهش کرد.مقنعه ی سورمه ای اش را برداشته بود و دکمه های مانتوی فرمش را باز می کرد:من یه دوش می گیرم..چیزی برای خوردن هست..؟نهار هم نرسیدم بخورم..
سر تکان داد:آره..تا بیای بیرون یه چیزی ردیف میکنم..
نزدیکش شد و روی پنجه ی پا ایستاد و گونه اش را بوسید:مرسی پسرم..
با پشت ناخن گونه اش را خاراند:همبرگر سرخ کنم..؟
سمت اتاق خواب رفت:آره ..دستت درد نکنه..
همبرگرها را از بسته بیرون کشید و داخل تابه انداخت..گوجه ها را هم حلقه کرد وکنار پیش دستی گذاشت..چند تائی نان باگت روی میز گذاشت.صدای قدم های گیتا نشان از آمدنش می داد.همبرگرها را بیرون کشید:چرا نهار نخوردی..؟
گیتا پشت میز نشست:مهندس پوینده از صبح زود آماده باش زده بود..تا قبل اینکه بیام داشتیم دستوراتش و اجرا می کردیم..
پیش دستی را مقابلش گذاشت.موهای نم دارش را بالای سر بسته بود و تی شرت و شلوارک راحتی اش را هم پوشیده بود.از دیدنش وقتی خود خودش بود خوشش می آمد.به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد:دلستر هم هست..
لیوانش را سمتش گرفت:زحمتش و میکشی..؟
از همان جا روی صندلی خم شد و از بار یخچال بطری دلستر را بیرون کشید و داخل لیوان ریخت:اینهمه کار ازتون میخواد اضافه کار میده یا نه..؟!
گیتا تکه ای از نانش را روی میز انداخت: همین که تو این اوضاع به هم ریخته ی دلار و تحریم شرکت و تخته نکرده ونگهمون داشته جای شکرش باقیه..
ـ یعنی میگی مهندس پوینده انقدر وجدان کاری داره که با همه ی این موارد باز هم نگهتون داشته..؟
پیش دستی را عقب راند:این و دیگه نمی دونم.. مرسی برای همبرگرا..
خم شد سمت گیتا و با انگشت کشید کنار لبش تا خرده نان را پاک کند:مامانت اومد از مشهد..؟!
گیتا ایستاد و میز را جمع کرد:آره..خیلی روحیه اش بهتر شده..برنامه هام جور بشه برای تعطیلات پرند و پونه رو هم یه مسافرت کوچولو میبرم..برای اونا هم لازمه که یه کم از محیط خونه دور باشن..
پشت سرش ایستاد و دست دورش حلقه کرد.سرش را روی شانه ی گیتا چسباند:چه خاله ی مهربونی…
گیتا دست راستش را بالا آورد و روی گونه اش کشید: تو چیکار میکنی..بچه ها خوبن..؟
نوک انگشتانش را بوسید:خوبن..لاغر شدی..؟
شانه بالا دادن گیتا را که دید چرخاندش سمت خودش:چی شده..؟
ـ هیچی..
دست زیر چانه اش اند اخت و مجبورش کرد سر بلند کند:ناراحتی…
ـ نیستم..
ـ گیتائی که قبلا می اومد توی این خونه خیلی شاد و سرحال بود..می خندید..کفشای قرمز می پوشید..
ـ ناراحتی که اینطوری اومدم..؟!
اخم میان ابروهایش افتاد..زل زد به گیتا: اگه دوست داری حرف بزنی می شنوم..اگه هم دوست نداری مهم نیست..می تونیم حرف نزنیم..
دستش را از دور کمر گیتا باز کرد و سمت یخچال رفت.لیوانی آب برای خودش ریخت و بیرون رفت.می توانست قدم های گیتا را پشت سرش حس کند:کوروش..
وارد اتاق خواب شد و طرف راست تخت دراز کشید:خسته ام..می خوام یه کم استراحت کنم..
گیتا طرف دیگر تخت نشست: کوروش..یه لحظه نگام کن..
ساعدش را از روی چشمانش برداشت و نگاهش کرد.می توانست نم چشمانش را ببیند.متنفر بود از اینکه کسی به جای حرف زدن اشک بریزد..گیتا هم این موضوع را می دانست که تند و تند پلک می زد تا اشکش راه نگیرد:دلم برای گلاره تنگ شده..پونه و پرند برای مادرشون دلتنگی می کنن..
نگاهش کرد:باید با این موضوع کنار بیای..
ـ نمی تونم..خسته شدم از این همه قوی بودن..
نشست ودستش را دورشانه ی گیتا پیچاند.کار زیادی نمی توانست برای گیتا و خواهرزاده هایش انجام دهد..خودش سه پسر داشت که مادر نداشتند..تنها بودند و شهلا خانمی که جای مادربزرگشان بود..
گیتا سر به گردنش چسباند:ببخشید که اون حرف و زدم..
عطر موهایش میزد زیر بینی اش..نمی خواست دراین موقعیت خواسته ای داشته باشد.گیتا را از خودش جدا کرد:مشکل تازه ای پیش اومده..؟
ـ نه…فقط دلتنگی بچه ها..کلافه ام میکنه..
دراز کشید و گذاشت گیتا سر روی بازویش بگذارد.دستش را روی بازوی گیتا گذاشت و نوازشش کرد:باید سر بچه ها رو گرم کنی به یه کاری..کلاسی ..
ـ آره..یه برنامه ی خوب میخوان برای تابستون…
چشمانش را بست:یه کم بخوابیم..؟
سر گیتا روی سینه اش نشست:اوهوم…
×××
×××
گوشی تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشت:آقا جابر..برادرزاده ات ازکی قرار بود بیاد برای کار..؟
ـ هر وقت شما دستور بدید آقا..یک هفته ای میشه که خدمت سربازیش تموم شده..
سر تکان داد و دوباره شماره گرفت:بگو از فردا کارش و شروع کنه..تمام قوانین و هم براش توضیح میدی..آزمایش و گواهی بهداشت هم یادت نره..حتما باید بگیره و بیاد..
ـ چشم آقا..خدا از بزرگی کمتون نکنه..
گوشی را با حرص پائین گذاشت..آرش جوابش را نمی داد..دستی به پیشانی اش کشید و گردنش را به چپپپ و راست چرخاند..ملودی موبایلش که بلند شد با خیال اینکه آرش است اخم کرد..با دیدن شماره ی گیتا نفسی گرفت:الو..
ـ سلام..
- سلام…
ـ کوروش چیکار کردی..؟
به پشتی صندلی اش تکیه داد:دوست داشتم یه کاری برای خواهرزاده هات انجام بدم.می تونید با خیال راحت برید مسافرت..
ـ اما من خودم میبردمشون..
ـ می دونم..
ـ کوروش..!!
دستی به چانه اش کشید:برید بهتون خوش بگذره..
ـ اینطوری حس خوبی ندارم..
ـ چهار تا بلیط برای کیش بهت دادم..فکر کن هدیه است..نمی دونم..با هر چیزی که راحت تری..خیال کن همون و بهت دادم..
ـ به خاطر حرفای اون شب که این کارو کردی..؟
ایستاد و سوئیچ ماشینش را از روی میز گرفت:برای این که بیشتر از چیزی که باید از خودت متوقع نباشی..آدم ها هر چقدر هم قوی باشن یه جائی کم میارن..برو استراحت کن..به خواهرزاده هات برس..به مامانت..بعد هم میای و حالت خیلی بهتره…
ـ…
ـ گیتا..
ـ مرسی کوروش..
ـ نیازی به تشکر کردن نیست..
ـ میشه..قبل رفتنم همدیگه رو ببینیم..؟
از راهرو گذشت و کنار آشپزخانه ایستاد..آقای جهانگیری دستش را بالا گرفت…سری تکان داد و رد شد:نمی دونم..وقتش پیش میاد یا نه..
ـ اگه وقتت خالی شد بهم بگو..
ـ خبرت میکنم..
ـ خداحافظ..
ـ به سلامت..
گوشی را داخل جیب شلوارش سراند و در ماشین را باز کرد..از روی صندلی پشت لپ تاپش را برداشت و دوباره به رستوران برگشت..نگاه دقیقی به رومیزی ها انداخت:سعید..سعید..
ـ بله آقا..؟
با سر اشاره ای به میز پنجم کرد:رومیزی اش و عوض کن..پائینش لک داره…
ـ همه رو تازه از خشک شوئی گرفتم آقا..
ـ پس به نظرت لازمه با خشک شوئی صحبت کنم..؟!
ـ بله..نه..نمی دونم آقا..الان برش می دارم..
ـ گلدون بزرگه رو بردار..زنگ میزنم به گلخونه یه گلدون دیگه بفرستن..
ـ چشم آقا..
برگشت به اتاقش و پشت میز نشست.شماره ی آرش افتاد روی گوشی اش:الو.
ـ کاری داشتی..؟
ـ نه ..می خواستم حالت و بپرسم..
ـ خوبم..
ـ این بچه بازی ها یعنی چی..؟! از صبح چهار دفعه بهت زنگ زدم..
ـ امرتون..؟!
این آرش بد عنق را می شناخت..افتاذده بود روی دنده ی لجبازی کردن.. قدمی راه رفت:فردا تو شرکت می بینمت..اگه نیای..دیر کنی…به هر علتی به موقع نرسی از کل پروژه میذارمت کنار..شنیدی…؟!
ـ…
ـ شنیدی مهندس مشکوری…؟
ـ به جای اینهمه اظهار لطف یه معذرت خواهی هم قبول بود مهندس..دم ابرویش بالا رفت:تشریفت و میاری دیگه..؟
ـ با این تهدیدی که جنابعالی کردی معلومه که میام..
ـ خوبه…
غرغرش را پشت تلفن می شنید:مرتیکه اسکروچ..
تماس را قطع کرد و نفس راحتی کشید..

پشت میز کارش چرت کوتاهی زده بود.. گردن و شانه اش خواب رفته بود.کارهایش بیشتر از زمانی بود که در اختیار داشت.باید از نادر خان می خواست گاهی به رستوران بیاید و نظارت کند..آن وقت زمان بیشتریبرای کارهای شرکت داشت..به تصویری که از کامران و بچه ها روی میز بود غر زد: خودت و کشیدی کنار و شغل موروثی و دادی تحویل من…؟
انگار کامران از داخل قاب می خندید..پر حرص قاب را خواباند.آبی به دست و صورتش زد و میز کارش را مرتب کرد.روی پاگرد ایستاد تا ساعتش را ببندد.صدای بچه ها می آمد.داخل آشپزخانه با شهلا خانم خلوت کرده بود..یک قدم پائین رفت و غرغر بردیا را شنید:من دوست ندارم برم تیم آبی پوش ها..اصلا چرا باید هر چی بابا میگه باشه..؟
ایستاد و دست به کمر شد.باراد هم ادامه داد:انگار ماها آدم نیستیم..
صدای شهلا خانم را شنید: این چه حرفیه پسرم..بابات خوبی شماها رو میخواد..
برنا انگار آن دور و بر نبود که صدایش نمی آمد.بردیا غر زد:اینجا برید..اونجا نرید..پنج شنبه ها خونه ی مامان پری..جمعه ها خونه ی بابا نادر..
ـ بردیا..؟!
ـ خوب راست میگم..دلمون میخواد بریم شهربازی..میخوایم بریم بگردیم..اما کوروش خان وقت نداره..
کوروش خان…؟! دستش را روی چانه اش کشید و پر حرص خندید…شده بود کوروش خان چون نگران بچه ها بود..؟ چون می ترسید که در مکانی نادرست اوقات بگذرانند..؟!
ـ در مورد بابات درست حرف بزن بردیا جان…من بزرگش کردم..خودش هم که هم سن و سال شما بود گوش به حرف پدرش می داد.
باراد حرف شهلا خانم را برید:از اون موقع که بابا بچه بود.سی سال گذشته..الان همه چی فرق کرده..دوستای من تو مدرسه میشینن پشت فرمون و رانندگی یاد می گیرن..
ـ قربون شکلت برم من..آخه زوده..به وقتش میری کلاس..بابات هم بهترین ماشین و برات میخره..
لب زیر دندان فشرد..پسرهایش پشت سرش غر میزدند..بچه های چموش..مهم نبود چقدر نگران بود و زحمت می کشید تا همه چیز سر جای خوش باشد..انگار همیشه چیزی کم بود.هر کاری هم که می کرد بچه ها راضی نمی شدند..از فکر اینکه همه ی این سال ها به ظاهر مقابلش خوب بودند و بعد که تنها میشدند نق و نوق می کردندعصبی شد..هیچ وقت کاری نکرده بود که بچه ها بترسند و حرفشان را بخورند..همیشه یادشان داده بود که حرفشان را بزنند..اما حالا داشت عکس همه ی چیزهائی که فکر می کرد را می شنید..
ـ پدرتون دوستون داره..حواسش بهتون هست..خوبه که کار به کارتون نداشته باشه،هر کاری می خواید بکنید..؟
بردیا خندید:آره شهلا خانم..عالی میشه..
ـ نخیر…هیچ هم عالی نمیشه..بعدش می گید بابامون دوستمون نداره و ما براش اهمیت نداریم..
ـ من قول میدم که همچین چیزی نگم..
ـ باراد جان..برای باباتون هم سخت می گذره..شما دیگه پسر بزرگی شدی..میبینی که پدرت هیچ وقت استراحت و آرامشی نداره..مجبوره بره رستوران چون آقا نادر دیگه نمی تونه از پس اداره ی اونجا بر بیاد..عمو کامران هم رفته اون سر دنیا دنبال زندگی خودش..وقت اضافه هم که بیاره یا میره شرکت..یا تو خونه کنار شماهاست..
ـ خوب این همه کار می کنه برای چی..؟!
ندیده هم می توانست باراد را تصور کند که شانه بالا داد:برای پول..
شهلا خانم خیلی جدی صدایش زد:باراد..؟!؟!
ـ خوب برای پول کار میکنه..اون هم میتونه بره مسافرت..با بچه هاش بره تفریح..اما بیشتر وقتش و یا تو رستوران می گذرونه یا توی شرکت..
ـ داره برای شماها این کارو میکنه..
از پله ها برگشت بالا..ترجیح می داد وقتی عصبی و ناراحت است سمت بچه ها نرود.کنار در اتاق برنا ایستاد و دستش را روی تصاویری که پشت درش چسبانده بود کشید.از روی مرد عنکبوتی به سمت بت من قهرمان..دستگیره را پائین کشید و داخل شد.
با صدای باز کردن در برنا هم چشم باز کرد:سلام بابائی..
جلو رفت و لبه ی تخت نشست.پروتز برنا را روی گوشش تنظیم کرد:سلام ..خوب خوابیدی..؟
روی تخت خودش را بالا کشید:اوهوم..خواب یه توله سگ سفید و دیدم..
موهای صاف و مشکی اش را از روی پیشانی سفیدش عقب راند:چه خواب خوبی..
ـ بابائی..
ـ بله..
ـ میشه بریم خونه ی بابا نادر تا ببینم توله ی رکسی به دنیا اومده یا نه..؟
دوباره روی موهای برنا دست کشید..اینکه اجازه می داد برنا یک توله سگ داشته باشد وجهه اش را بهتر می کرد..؟ نفسی گرفت:دست و روت و بشور و بیا آشپزخونه عصرونه بخور..بعدش به بابا نادر زنگ می زنیم..
ـ آخ جون..
خیزی سمتش گرفت و گونه اش را بوسید:زود زود میام…
برنا که رفت روتختی اش را مرتب کرد..بره اش را کنار بالشش گذاشت.دستی روی پیشانی اش کشید و بیرون رفت..

از بچه ها خواسته بود لباس بپوشند تا برای شام به رستوران بروند..قبل آن هم میخواست سری به نادر خان بزند.برنا پائین پله ها نشسته بود:من از جوراب پوشیدن متنفرم..
یقه ی پیراهنش را مرتب کرد:این حرف یعنی چی..؟
امیدوارانه نگاهش کرد:فکر کنم انقدر قوی نیستم که بتونم جورابم و بپوشم..
ـ…
بازویش را نشانش داد:ببین بابائی..اصلا قوی نیستم..
روی زانو نشست و جورابش را بالا گرفت:پات و بیار جلو ببینم..
پای راستش را بالا گرفت..انگشت های تپلی و سفیدش مقابل صورتش بود.بدش نمی آمد خم شود و انگشتانش را ببوسد..جوراب برنا را پوشاند و بلندش کرد:برو تو حیاط تا من بیام..
پسرک زیادی خوشحال بود.نادرخان توله سگی که می خواست را برایش گرفته بود.یک امشب را می گذاشت داخل انبار بماند و فردا باید به فکر لانه و خرت و پرت هایش می رفت.بردیا از روی پله ها دوید:من حاضرم..
تی شرت مشکی با شلوارک پارتیزانی پوشیده بود..همین چند ساعت قبل در آشپزخانه غر زده بود.دستش را روی شانه ی بردیا گذاشت:کی بریم برای ثبت نام..؟
ـ ثبت نام چی..؟
دم ابرویش بالا رفت:تیم فوتبالی که می خواستی..نکنه پشیمون شدی..؟
ـ نه..نه..پشیمون نشدم..
دست به سینه شد:البته حالا که فکر می کنم میبینم بد نیست این تابستون تو و باراد بیاین رستوران کمک من…نظرت چیه..؟
چشمان گشاد شده ی بردیا داشت به خنده می انداختش.اما همچنان جدی نگاهش می کرد.باراد هم از پله ها پائین اومد:چرا نیمیریم…؟
ـ داشتم فکر می کردم چون من خیلی سرم شلوغ کار شده وقت کمتری کنار شما هستم..نظرتون چیه تابستون و بیاید رستوران..؟ اینطوری ساعات بیشتری کنار هم هستیم..
ـ چی..؟!؟!
برنا از بیرون صدایشان میزد:بیاین دیگه..بابا..
دستانش را باز کرد و دور شانه ی باراد و بردیا انداخت و سمت ورودی حرکت کرد:یعنی شماها دوست ندارید وقت بیشتری کنار هم باشیم..؟
ـ چرا خوب..دوست داریم..اما رستوران…؟
شانه ی باراد را فشرد: به هر حال این شغل موروثی شماست..من هم کم کم می خوام بازنشست بشم..پس باید یاد بگیرید که چطور کار کنید..نه..؟
بردیا نالید:من بیام تو رستوران گارسونی..؟!
لبخندش را خورد:میتونی تو شستن ظرف ها کمک کنی..باراد هم میتونه از آقای جهانگیری کار یاد بگیره..البته..می تونیم همون برنامه ای که گذاشتیم و پیش ببریم..بردیا بره تیم فوتبالی که قرارش و گذاشتیم..شما هم بری کلاس تئاتر..من هم کار می کنم تا پول کلاساتون تامین شه..چطوره..؟
برنا با دیدنان جلو دوید:بیاین دیگه…دلم آب شد برای سگ کوچولوم..
بردیا سمتش چرخید:سگ..؟! قراره سگ داشته باشیم..؟
سر تکان داد:بابا نادر براتون یه توله گرفته..
باراد هم نتوانست بی تفاوت بماند:یه توله سگ..؟ نژادش چیه..؟!
شانه بالا داد:نمی دونم..میریم خونه ی نادر خان تا ببینید…
×××
برنا توله سگش را محکم بغل کرده بود..برای چندمین بار بودکه تذکر می داد:برنا..بذارش پائین..
بردیا هم کنار برنا و توله سگش روی چمن ها نشسته بود:بدش به من..
عصبی ایستاد:هیچ کدومتون بغلش نمی کنید..
ـ چاره اش یه حمام و لباس عوض کردن کوروش..
ـ آخه پدر من..شما که میدونی من از حیوون..اونم توی خونه متنفرم..
نادرخان بی اهمیت به جوش زدنش به بچه ها خندید:چه اسمی می خواین براش بذارین..؟
بردیا از جا پرید:من میخوام اسم بذارم..
برنا غر زد:نه..نه..سگ خودمه..اسمش و من میگم..
پووفی کرد و نشست.باراد پشت میز کنارشان نشسته بود و با تبلتش مشغول بود.نادرخان نیم نگاهی به او انداخت:کارو بار چطوره..؟
دست به سینه شد:یه کم سرم شلوغ…کارای شرکت هم سنگین شده..
ـ میخوای بیام رستوران..؟
نگاهی به باراد انداخت:بیاین که خوب میشه..خصوصا که از باراد و بردیا هم خواستم کمکم کنن…
باراد نگاهش کرد:اما بهمون گفتی میتونیم فکر کنیم..
شانه بالا داد: باشه فکر کن..حتی اگه کلاس تئاتر هم بری باز هم توی هفته دو سه روزی وقت آزاد داری که کمک من بکنی..
ـ آشپزی کار مردا نیست..
نادرخان خندید:می تونی از گارسنی شروع کنی..چطوره..؟
ـ نه..خوشم نمیاد..رستوران همیشه بوی غذا میده خیلی شلوغ و پر سر و صداست..
لیوان چایش را سر کشید.زیادی خنک بود.سر که بلند کرد باراد هم کنار پسرها رفته بود و در مورد اسم توله سگ حرف میزدند..زیر چانه اش را لمس کرد:از کامران خبری دارید..؟
ـ دیشب تماس گرفتم..سرکارش بود..
ـ نگفت کی میاد..؟
ـ باهاش حرف نمیزنی..؟
ـ چرا..این چند روز سرم شلوغ بود..
ـ مشکلی پیش اومده…؟
جدی شد:چه مشکلی..؟
ـ نمی دونم..مالی..یا شغلی..شاید هم احساسی…البته آخری به نظرم بعید میرسه..
ـ هیچ مشکلی نیست که نتونم از پسش بربیام..
ـ هر وقت نیاز بود بگو که بیام رستوران..
ـ باشه..بهتون خبر میدم…
صدای زنگ آیفون که بلند شد از پشت میز برخاست:کسی قرار بود بیاد..؟
ـ نه..
با دین آرش و آناهید ابرو بالا داد :بچه های جناب مشکوری ان..
ـ خوب در و باز کن..منتظر چی هستی..؟
دکمه را فشرد و به آشپزخانه رفت.هندوانه را روی کانتر گذاشت و برش کرد.صدای جیغ و داد بچه ها و ارش را می شنید..پسرها دوستش داشتند.پیش دستی ها را برداشت و بیرون رفت.اناهید مشغول روبوسی با نادر خان بود:دلم براتون تنگ شده بود..
دید که نادر خان دست دور شانه اش انداخت:منم همینطور..چه عجب..از این ورا..!؟
یاد تکیه کلام خودش افتاد.وقتی گیتا به دیدنش می آمد..دو روزی میشد که رفته بودند کیش..پنج روز دیگر هم بر می گشتند..
ـ سلام کوروش جان..
برگشت و با دیدن اناهید جلو رفت:سلام…
آناهید پیش دستی ها را از دستش گرفت:وای..مرسی هندوانه..
نگاهی به بچه ها انداخت.آرش توله سگ بیچاره را بلای سرش گرفته بود و بردیا و برنا جیغ جیغ کنان بالا و پائین می پریدند.
برنا سمتش دوید:بابائی..به عمو ارش بگو سگم و بده..
جلو رفت:بچه ها رو اذیت نکن آرش..
ـ ای بابا..باز شما رفتید با ولی تون اومدید..؟!
بردیا دوباره بالا پرید :بدش به من عمو..
ـ دستاتون و بشورید بیاید هندوانه بخورید..
پسرها انگار که نشنیدند دوباره روی چمن های باغچه نشستند.ارش اما سمت حوض رفت و دست و صورتش را شست.کنار آناهید نشست و بلافاصله پیش دستی وبرشی هندوانه مقابلش قرار گرفت:بفرمائید..
آرش پیش دستی را از مقابلش کشید:این مال من..
ـ ا..آرش..!؟
ـ هیش..تو خواهر منی یا این…؟!
نفسی گرفت و دست به سینه شد..اصلا و ابدا حوصله ی این فکرهای بیخود را نداشت.زل زد به آرش که با پرروئی هندوانه اش را می خورد.بردیا از داخل باغچه داد زد:بابا نادر..این دختره یا پسر..!؟
نادر خان خندید:دختره..
ـ پس باید یه اسم دخترونه داشته باشه..
نگاهی به اناهید انداخت که با چنگالش بازی می کرد.هر انگشتش یک رنگ لاک داشت.
ـ فردا ساعت ده جلسه داریم..مهندس انوری هم میاد..
سربلند کرد و به ارش نگاه کرد:می دونم..
آرش سر تکان داد که چته..!؟
خم شد و چنگال دست آناهید را برداشت:بدش من..یه چنگال کم آوردم..
آرش گوشه ی لبش را جوید..خوب پس یک چیزهائی بود..یک چیزهائی که آرش نمی گفت و با این کارهایش میرفت روی اعصاب..
برنا دوید سمتشان:یه اسم دخترونه به من بگید..من هیچ اسمی بلد نیستم..
آرش دستش را گرفت و روی پا نشاندش:هووم..یه عالمه اسم دخترونه بلدم که بهت بگم..
ـ بگو دیگه عمو..الان باراد و بردیا براش اسم میذارن..
ـ یه اسم دخترونه ی خوشمزه…هووم..؟!
ـ آره..آره..یه اسم دخترونه ی خوشمزه..
قبل آنکه آرش چیزی بگوید برنا بالا پرید:فهمیدم..فهمیدم..
با لذت به پسرک نگاه می کرد..چشمانش از خوشحالی می درخشید..حتی باراد و بردیا هم سر شوق آمده بودند..آرش لب برچید:داشتم فکر می کردم عمو..
ـ اسمش و میذارم پم پم..چون هم خوشمزه است و هم شیرین..لبش به لبخندی باز شد..برنا از همان جا داد زد:اسمش و میذاریم پم پم..
نادرخان خندید:پم پم که اسم خوراکی مورد علاقه ی توئه برنا..
ـ میدونم..این سگ کوچولو رو هم خیلی دوست دارم..اسمش و میذ ارم پم پپم..همیشه پیشم می مونه..مگه نه..؟!
ایستاد و برنا را از بغل آرش بیرون کشید:بریم پیش پم پم تا من و بهش معرفی کنی..؟
برنا دوباره جیغ کشید:آره بابائی..آره..
از روی پله ها پائین رفت..باراد و بردیا به دیدنش ایستادند:رفتیم خونه دوش می گیریم..
ـ مهم نیست..فعلا باهاش بازی کنید تا بریم خونه و دوش بگیرید..برنا از بغلش سر خورد پائین:اسمش و گذاشتم پم پم..
ـ نه..
به بردیا نگاه کرد.اخم باراد هم در هم بود:پم پم اسم یه خوراکیه…
برنا کنار توله سگ خم شد و روی سرش دست کشید:پم پم یه دختره که خیلی خوشمزه است..
×××


ظرف یک کیلوئی بستنی را بیرون کشید و روی ایوان گذاشت:یکی چند تا کاسه و قاشق بیاره…احمد..شهره..
ـ چیه همه رو خبردار کردی..؟
برگشت و به نیره نگاه کرد..سه چهار روز قبل به زور برده بودش آرایشگاه تا موهایش را رنگ کند..یک فندقی خوشرنگ ریخته بود روی سرش..کاسه ها را از دستش گرفت:به..احوال نیره خانوم..
شهره لخ لخ کنان آمد:چرتم و پاره کردی..
ـ فکر کنم همه اش آب شده باشه..اشکال نداره بدون قاشق میتونین سر بکشین..
احمد هم کنارشان نشست:من بیشتر می خوام..
با پشت دست کوبید توی شکم چاق و چله اش:اینا رو میخوای چطوری آب کنی خپل…؟
نیره چشم و ابرو آمد:یه ماشالله بگی بد نیستا..
خندید و کاسه ی بعدی را مقابل شهره گذاشت:احوال شری خوشگله..چیه..تو لکی..؟
نیره غرید:خماره…من نمی دونم تو این بدبختی چرا ترک نمی کنه..
جلوتر رفت و بازوی شهره را گرفت:خماری..؟! تو که داشتی..
ـ الان ندارم..
اخم کرد:چرا..چی شده..؟
شهره عقب کشید:ولم کن عاطی..حوصله ی خودمم ندارم…
بلند شد و سمت اتاقش رفت.دستش را روی زانویش گذاشت و نفس عمیقی گرفت:چیزی شده من نمی دونم..؟
نیره سرتکان داد:نه..
لب زیر دندان فشرد:کسی به وسایلش دست زده..؟همین چند روز قبل جنسش جور بود..حداقل تا یه هفته رو داشت..
ـ امروز رفت بیرون..همه رو داد به ناصر..
ـ چی…؟!؟!
نیره کوبید توی سر احمد:زبون به دهن بگیر ذلیل مرده..
روی پا ایستاد:ناصر کجا بوده..؟
ـ ولش کن…
از روی ایوان بالا پرید و سمت شهره رفت:ناصر و کجا دیدی..؟
ـ…
ـ شهره با توام…ناصر و کجا دیدی..؟ تل خوردن تو چه ربطی به ناصر تزریقی داره..؟
ـ ولم کن..
ـ ولت کنم..؟! همه ولت کردن..خودت خودت و ول کردی که شدی این..رفتی دنبالش ناصر تزریقی که چی بشه..؟!
ـ جنسا آشغال شده عاطی..جون تو راست میگم..هر چی میخورم باز تنم درد میکنه..خمار میشم..من و نمیسازه..
موهای سرش را چنگ زد:ای خدا…
شهره مقابلش خم شده بود:یه کاری کن برام..دارم می میرم..
خم شد روی سر شهره و لب گزید:چیکار کنم برات..؟! پول بدم بدی بالای مواد و تزریق..؟ بس کن شهره..تو رو همون سقاخونه ای که میری شمع روشن میکنی تمومش کن..هیچی ازت نموند..
ـ همین یه دفعه..
نیره کنارش ایستاد:بخوای تزریق کنی رات نمی دم تو خونه..شنیدی شهره..؟
ـ به درک..مرده شور خونه و زندگیت و ببرن..میرم بیرون می مونم..بهتر از اینجاست..چی خیال کردی..؟
محکم کوبید توی پیشانی خودش..نمی خواست شهره و نیره بپرند به هم..شهره که بددهنی می کرد..نیر هم در خانه را به رویش می بست..دست به کمر شد:من نمیذارم خودت و بدبخت تر از این کنی..قبر اون ناصر و می کنم دور و بر تو پیداش شه..
نیره غرولندکنان بیرون رفت.روی پا مقابل شهره نشست.می توانست کبودی کمرنگی روی بازویش ببیند..جای سوزن بود..مشتش را مقابل دهانش گرفت و هق زد:رفتی کار خودت و کردی..؟ این جای چیه…!؟
ـ پول بهم بده..
ـ آخه لامروت..من برای خاطر تو میرم سر کار..میرم که این سرپناه و داشته باشیم..
ـ نمیدی..؟!
×××

تکیه داده بود به دیوار حیاط .ساعت کمی از دو نیمه شب می گذشت..از پنجره ی باز یکی از خانه ها صدای گزارشگر فوتبال را می شنید..با پس سرش ارام کوبید توی دیوار.هر چه هم که می دوید باز هم نمی رسید..اصلا می دوید که چه بشود..؟ نون امروز ش در می آمد..فردا و فرداهایش چه میشد..؟ شهره چه میشد..؟دوباره سرش را کوبید به دیواراصلا آدم ها برای چه به دنیا می آمدند..؟ روزگارشان شده بود سگ دو زدن و به هیچ جائی نرسیدن…در حیاط با صدای بدی باز شد..
صابر از روی پله ها آمد پائین.فکر کرد لابد باز هم جیب کسی را خالی کرده..مگر کار کردن چقدر سخت بود..؟ به جای ان همه استرس داشتن می توانست کار کند..نمی توانست..!؟ کسی حاضر بود با سابقه ی بدی که صابر داشت کاری به او بدهد.؟ حتی برای باربری هم قبولش نمی کردند..تقصیر صابر بود که جائی توی اجتماع نداشت یا تقصیر اجتماع که صابر را نمی خواست..؟
ـ برا چی اینجا نشستی..؟
سر بلند کرد و نگاهش کرد.دست و صورتش را شسته بود و پیراهنش را بیرون می کشید:لال شدی..؟ چرا بر و بر من و نیگاه می کنی..؟
ـ ناصر به شهره مواد داده برای تزریق..
ـ ناصر..؟! ناصر که این ورا نمیاد..
شانه بالا داد و با دست زیر بینی اش کشید:نمی دونم کجا این و دیده..
ـ برا این عزا گرفتی…؟
ـ کم چیزیه..؟ داره دستی دستی خودش و میکشه..
صابر لبه ی ایوان بالای سرش نشست و سیگاری اتش زد:فکر میکنی ناصر بهش نمی داد شهره دنبالش نمی رفت..؟
می رفت..شهره و اعتیادش به روز می شدند..هر دفعه چیز جدیدتری را برای امتحان کردن می خواست..اما نمی تواسن دست روی دست بگذارد و بدبختی های بیشترش را تماشا کند..چند سال قبل از لجن زار بیرونش کشیده بودند..دوباره بر می گشت به آن روزها..؟ دوباره میشد شهره ای که برای موادش هر کاری می کرد..؟
با پشت دست اشکش را پاک کرد:میرم ناصر و میبینم..بهش میگم لوت میدم اگه دور و بر شهره بپلکی..
ـ تو غلط می کنی بری دیدن ناصر..
لبخند زد:تو میری..؟
ـ باز به تو رو دادم من..؟!
دستش را روی زانوی صابر گذاشت و ایستاد:توپ و تشر تو شاید تو سرش بره..دست و بالم باز شه شهره رو میبرم ترک کنه..نمیذ ارم به این حال و روز بمونه..
صابر نگاهش می کرد:تو از این همه دوئیدن خسته نمی شی..؟!
خندید:نه…برای همین شش ماهه دنیا اومدم دیگه..نمی تونم بتمرگم سرجام..
شانه های صابر هم تکان خورد:مرگ..دختره ی نسناس..
اشک هایش را پاک کرد:بستنی میخوری..؟
ـ کی دست به جیب شده..؟
با دست کوبید به سینه اش:حاجیت…بیارم..؟
ـ نه بابا..از کی تا حالا حاجی شدی..؟
از ایوان بالا پرید و بستنی را از از طبقه ی بالای یخچال بیرون کشید..دو ظرف پلاستیکی یخ هم بود..قاشقی برداشت و ظرف را سمت صابر گرفت:یه کاری برام میکنی..؟
ـ نه..
اهمیتی نداد و کنار صابر نشست:پونزده روز حقوق از شاپور طلبکارم.برام بگیرش..اگه گرفتی.ده روزش مال من..پنج روزش مال تو..خوبه..؟
ـ شاپور پول بده نیست..
غر زد:پس هیکل گنده کردی برای کی..؟ صبح تا شب عربده بزنی و دست رو من بلند کنی..؟
ـ زیادی قدقد میکنی..
با صابر باید به ملایمت حرف میزد و کارش را پیش میبرد..تندی و بددهنی کردن آخرش به کتک کاری می رسید:باشه…قدقد نمی کنم دیگه..تو برو..سنگ مفت..گنجیشک مفت..یه پول مردست..دیدی تونستی زندش کنی..
×××
×××
ساعت ده شب بود..کم کم باید جمع و جور می کردند و می رفتند..آقای سالاری پول های دخل را دسته می کرد:از کار تو اینجا راضی هستی ..؟
ـ بله آقا..هم جاش خوبه..هم محیطش..
نیم نگاهی به صورتش انداخت:خیلی بیرون از خونه کار کردی…؟
دستی زیر بینی اش کشید:نه خیلی…تا دیپلم بگیرم که مدرسه می رفتم..بعد اون هم گفتم یه کاری یاد بگیرم..یه حرفه ای..
ـ خوب چرا نرفتی دنبال یه کاری که زنونه باشه..؟ خیاطی مثلا..
لبخندش پهن شد:دوست دارم بهترین آب میوه فروشی تهرون و داشته باشم..مشتری پشت هم بیاد..از این طرف صف بکشه تااااا اون طرف..یعنی قطار بشن..
آقای سالاری خندید:چه آرزوی پر و پیمونی هم داری بابا جان..
خندید..حالا آرزویش که نبود..اما بد هم نمیشد صاحب یک مغازه میشد..اصلا یک زیر پله اجاره می کرد و آب هویج می فروخت..دخل خودش را داشت..مشتری های خودش..
ـ قبل اینکه بیای اینجا کجا کار می کردی..؟
به هیچ عنوان دوست نداشت اسمی از شاپور بیاورد…نه شاپور و نه قبل تر از او..دستانش را مشت کرد:قبلش تو خونه بودم..یه زن عمو دارم که مریض و زمین گیره..عموم هم عمرش و داده به شما..یه کم مراقب اون بودم..طوری شده آقا..؟!
ـ نه بابا جان..هیچی نشده..اون روز که اومدی دنبال کار به دام افتاد که دختر خوبی هستی..خلاصه که اینجا تو بازار آدم شناس شدیم..
حالش بهتر شد..همین که مجبور نبود حقیقت خانه و زندگی اش را بگوید کافی بود تا نفسش بهتر بالا بیاید..ایستاد:من برم اون پشت و مرتب کنم و برم..
ـ بیا بابا جان..
نگاهی به پول ها انداخت:چیکارش کنم آقا..؟
ـ بذار تو جیبت..از این به بعد نصف حقوقت و هفته ای بهت میدم که دخل و خرجت جور باش..
ـ نه آخه..لازم ندارم..همون سر ماه هم خوب بود..
ـ حالا این ماه و اینطوری حقوق بگیر..راضی نبودی از این به بعد سر ماه بهت میدم..بیا بابا جان..
پول را برداشت و داخل جیب روپوشش گذاشت:دستتون درد نکنه آقا سالاری..
ـ حلالت باشه بابا جان..از ما هم راضی باش..
ـ من کی باشم که از شما راضی باشم آقا..شما خودتون ته مردائین..
ـ خلق خدا باید از آدم راضی باشه..حق الناس کسی بمونه گردن آدم شب نمی تونه چشم روی هم بذاره بابا..
سر تکان داد و حرفی نزند.حرفی هم برای گفتن نداشت..نه پدری بود که نان حلال در آوردن را یاد بچه ها دهد و نه صابر عادت به این کار داشت..چند سالی بود که کار می کرد و خرج خودش را در می آورد اما باز هم کافی نبود..هیچ وقت کافی نبود…
آقای سالاری که ایستاد نگاهش کرد.پنجاه و چند ساله بود و سرحال..صورت خوش رو و لب پر خنده ای داشت..از آن دسته آدم ها که حس می کردی مهربان ترین بابای دنیا هستند..
رفت پشت آشپزخانه و شروع به شستن کرد..امشب سرشان خیلی شلوغ بود و تمام سرامیک لک برداشته بود..کمی شوینده ریخت و مخلوط کن ها را از آب پر کرد تا بعد بشوید..صدای افتادن چیزی از جا پراندش..دست هایش را کشید به مانتوی تنش:آقا سالاری..آقا..هستین..؟
هیچ صدائی نشنید..ترس افتاد به جانش..قدمی به عقب برداشت و کارد آشپزخانه را برداشت.حتی جرات استفاده را هم نداشت..فقط حس می کرد با داشتن آن کمی ترسش کمتر می شود..
از پیچ راهرو گذشت و بیرون رفت..با دیدن آقای سالاری که دراز به دراز کف مغازه افتاده بود جیغ کوتاهی کشید:آقا سالاری…آقا سالاری..
سرش را روی سینه ی پیر مرد گذاشت..ضربات قلبش را نمی شنید..حس نمی کرد..دست هایش شروع به لرزیدن کرد.دوید سمت کرکره ی نیه پائین مغازه و بالا کشیدش:یکی به من کمک کنه..تو رو خدا..یکی به دادم برسه…
×××
کز کرده بود روی نیمکت کنج سالن.یکی از مغازه دارهای همسایه همراهشان به بیمارستان آمده بود.از همان وقت سعی می کرد با موبایل آقای سالاری به خانواده اش خبر دهد.اشک از کنار چشمش سر خورد روی بینی اش و پائین رفت.با پشت دست پاکش کرد و ایستاد.سمت مرد قدمی برداشت:جواب نمیدن..؟
ـ به شماره ی خانمش زنگ زدم جواب نمیده..الان با یه شماره دیگه تماس گرفتم..
ـ حالش خوب بودا..داششت باهام حرف میزد..رفتم تا آشپزخونه برگردم دیدم اینطوری شد..
ـ یه ماهی هست می بینمت..
دستش را داخل جیب روپوشش فرو برد..مسخره بود که احساس سرما می کرد.تکیه داد به دیوار:چرا هیچکی جواب نمیده..
ـ بنده خدا صحیح و سالم بود..
زمزمه کرد:تف تو شانس من..
ـ چیزی گفتی..؟
سر تکان داد و راه افتاد سمت تریاژ پرستاری:خانم..یه خبری از این آقائی که آوردم بهم نمی دید..نگرانم..
پرستار هم سن و سال شهره بود..با ابروهای تتو کرده و خوش فرم:یه سکته رو رد کرده..خانوادش نیومدن..؟
اشکش دوباره راه گرفت:نه هنوز…این چه بدبختی ای بود.مثل وقت هائی که عصبی و ناراحت بود ترق و تروق انگشت هایش را شکاند:داشت باهام حرف میزدا..
اشکش دوباره را گرفت و با دست زیر پلکش کشید.پرستاری جعبه ی دستمال را سمتش گرفت:چقدر نگران صاحب کارت هستی ..مثل اینکه خیلی مهربونی..
دلش می خواست زار زار گریه کند..مهربان نبود..بیشتر نگرانی اش از بیکار شدن بود..آن وقت باید چه خاکی به سرش می ریخت..؟ البته که دلش برای آقای سالاری هم سوخته بود..اما با بیکاری و بی پولی و بقیه چیزها چه می کرد..؟
تازه می خواست شهره را برای ترک اعتیاد ببرد..دستش را گذاشت روی سرش و به دیوار تکیه داد.پاهایش تند و تند می لرزید.از روی دیوار سر خورد پائین:ای مصّبت و شکر خدا..
پرستار سمتش آمد:چت شده..؟
سر تکان داد:سردمه..
ـ بیا برو دراز بکش..فشارت و بگیرم..پاشو خانم..
فکرش رفت به پول های ته جیبش..پول یک فشار گرفتن چقدر میشد..؟مگر بدبختی ها یکی و دوتا بود..؟ اصلا تمام نمیشد…
نفسی گرفت:خوبم..یه آب قند بخورم حالم جا میاد..
×××
برنا و بردیا جلوی میز ولو بودند.شهلا خانم روی کاناپه نشسته بود و عینک به چشم داشت.برنا مداد رنگی هایش را روی دامن شهلا خانم ریخت:نوکشون شیکسته..نمی تونم خوشگل نقاشی کنم..همه رو برام بتراشین..
بردیا ته مدادش را داخل دهانش گذاشت:بلد نیستی نقاشی بکشی..
برنا بق کرد:خیلی هم بلدم..
ـ پس برام یه زرافه بکش..
ـ تو خیلی بدجنسی..خودت هم بلد نیستی زرافه بکشی..
شهلا خانم مداد رنگی ها را سمت برنا گرفت:بیا پسرم..خوب شد..؟
همه ر ا مقابل چشمانش گزفت و اخم کرد:نه..این آبیه بلندتره…زرده هم کوتاه شده..
بردیا دوباره بدجنسی کرد: بلد نیستی نقاشی بکشی..هیچ ربطی به مداد رنگی هات نداره..
شهلا خانم بر نا را بغل کرد:پسرم خیلی خوب نقاشی میکشه..میتونی یه دریا بکشی که همه جاش آبیه..اینطوری مدادت کوچیک میشه..
نق زد:نمی خوام..
بردیا خم شد و دفتر نقاشی برنا را برداشت:من می کشم..
برنا سمتش خیز برداشت:نه..مال خودم..بهش دست نزن..
شهلا خانم با یک دست برنا را نگه داشت و با دست دیگر بردیا را به عقب راند:دعوا نکنید..بردیا..!!
برنا دفترش را عقب کشید..بردیا هم چنگ انداخت به دفتر..صدای پاره شدن ورقه ها با جیغ و گریه ی برنا بلند شد..
ـ دفترم و پاره کرد…دفتر نقاشی من و پاره کردی..بی ادب..
شهلا خانم دست روی سرش گذاشت:از دست شما دو تا..
بردیا اخم آلود نگاهشان می کرد:تقصیر من نبود..خودت کشیدی..
برنا هق هق می کرد: به بابا میگم..
بردیا داد زد:لوس..بچه ننه..
باز شدن در سالن هر سه را متوجه کرد..کوروش با اخم های درهم نگاهشان می کرد..برنا پر سوز تر گریه کرد:بردیا..بردیا ..دفترم و پاره کرد..
نگاهش را از برنا به بردیا داد که حق به جانب و اخم آلود نگاهش می کرد..نفسش را فوت کرد بیرون..
لبه ی تخت نشست و دستش را زیر تی شرت برنا فرستاد و شانه هایش را نوازش کرد:ماساژت بدم..؟
صدای خنده ی برنا بلند شد:نه..یه کم بخارونش بابائی..
خم شد و پشت موهای برنا را بوسید:امروز با پم پم بازی کردی..؟
برنا میان تخت چرخید و نگاهش کرد: میخواستم بهش یاد بدم که وقتی میره دستشوئی بهم بگه..اما یاد نمی گیره..فکر کنم به کم احمق..
خندید:باید بیشتر باهاش تمرین کنی تا یاد بگیره..
برنا سر تکان داد و زیر ملحفه ی بن تنش فرو رفت:بابائی..
ـ جان بابائی..
ـ بردیا رو دعوا کردی..؟
دستش را روی موهای برنا کشید و از جلوی چشمش عقب راند:مگه نگفتی اذیتت کرد..دفتر نقاشیت و پاره کرد..؟
چشم های برنا به نقش ملحفه اش خیره ماند:یه عالمه نقاشی بلده..من هیچی بلد نیستم..
ـ بردیا نقاشی می کشه..؟
ـ اوهوم..
این یکی را نمی دانست..بردیا و نقاشی..؟ پسرک چند دقیقه هم آرام نمی ماند..آن وقت می نشست و نقاشی می کشید..؟ خم شد و پیشانی برنا را بوسید:شب بخیر..
ـ میشه برام قصه بگی بابا..
دوباره لبه ی تخت نشست:کتاب داستانت کجاست..؟
ـ نه..از کتاب داستان نه..از قصه بچه گی های خودت و عمو کامران..
ابرو بالا برد:چی..!؟
برنا خندید:تو رو خدا بابائی..تو رو خدا..شهلا خانم برام تعریف کرده..تو هم بگو..
دستش را زیر چانه اش کشید:بذاریم برای یه وقت دیگه..؟
ـ بابائی..
مجبور شد نیم ساعتی آسمان به ریسمان ببافد تا برنا بخوابد.خسته کش و قوسی به گردنش داد و دو دگمه ی اول پیراهنش را باز کرد و ضربه ای به در اتاق بردیا زد و داخل شد.باراد و بردیا پشت میز کامپیوتر نشسته بودند.با دیدنش سریع صفحه ی دکستاپ را بستند..نفسی گرفت و نگاهی به روی میز انداخت.
ـ داشتیم هری پاتر می دیدیم..
جلوتر رفت و دست به سینه شد:چرا دفتر نقاشی برنا رو پاره کردی..؟
اخم آلود نگاهش می کرد..پسرک سرتق:من پاره نکردم..هر دوتامون کشیدیم پاره شد..
ـ برنا ازت کوچکتره..
ـ شما برنا رو بیشتر دوست داری..اون لوس و بچه ننه است..
نفسی گرفت و روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.نگاهی به باراد انداخت که به بردیا زل زده بود:شما هر سه تاتون پسرهای من هستید..هیچ فرقی هم برای من ندارید..
ـ چرا داریم..برنا شبا میاد توی اتاق شما می خوابه..
دستش را جلو برد و بازوی بردیا را کشید و بغلش کرد:پسره ی گنده بک..
سر بردیا روی شانه اش چسبید..پسرک دوست داشتنی حسود:برنا کوچکتره..میترسه..تنهاست..تو و باراد با هم بیشتر هستید و برنا تنهاتر از شماهاست..
باراد به آغوشش زل زده بود.یکی از دست هایش را سمت باراد گرفت:بیا اینجا…
ـ نمی خوام..
سرش را کج کرد:باراد…
ـ من بزرگ شدم..دوست ندارم بغلم کنی..
بردیا هم عقب کشید:من هم بزرگ شدم..
دستی به موهایش کشید..خیلی نمانده بود از دست این سه تا کچل شود و هزار درد و مرض عصبی بگیرد..انگار هر چه بزرگ تر میشدند مشکلاتشان هم بزرگتر میشد..
برخاست:شما سه تا برادرید..باید خیلی مواظب همدیگه باشید…این حرف ها هم تو سر من نمیره..که برنا رو بیشتر دوست دارم یا شمارو کمتر..وقتی هم سن و سال برنا بودید شب و کنار من می موندید..هر سه تاتون توی تخت من می خوابیدید..باراد..بردیا اگه یادش نیست تو باید یادت باشه..
ـ…
یک قدم جلو رفت و دستش را دو طرف شانه ی پسرها گذ اشت:وای به حالتون اگه به این لوس بازی ها ادامه بدید..
بردیا نگاهش کرد:من نمی خواستم دفترش پاره شه..
ـ اما شده..میتونی براش یه دفتر نقاشی بخری..
ـ یه دونه تو کمدم دارم..
روی شانه ی باراد را فشرد:کی قراره بیای رستوران..؟ من دست تنهام..می خوام که بیای کمکم..
جدی نگاهش می کرد.درست مثل نادرخان که جدی میشد:واقعا به کمک من..
حرفش را قطع کرد:آره بابا جان..تو میشی چشم و گوش من..کی از تو بهتر..؟
وقتی به اتاق خوابش رسید حسابی خسته بود..اما حداقل برای آن شب آرامش بین پسرها برگشته بود.می دانست که چند روز بعد دوباره از این برنامه ها دارد.پیراهنش را از تن بیرون کشید و کمربندش را روی تخت گذاشت.با دیدن چراغ سبز کوچک بالای گوشی قفلش را باز کرد.یک پیام روی صفحه بود:دوستت دارم..
دم ابرویش بالا رفت..چند لحظه ای به پیام خیره ماند و بعد اخم کرد.ساعتش را از مچ دست باز کرد و روی میز توالت گذاشت و سمت حمام رفت..



نظرات شما عزیزان:

زهرا
ساعت20:14---1 دی 1394
عالیییییییییییییییییییییی رونیکا<img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"> <img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"> <img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"> <img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif\ " width=\"18\" height=\"18\"><img src=\"http://loxblog.com/images/s

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 30 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 11:43 ] [ رونیکا ]

[ ]